روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

8

رفتم نشستم یه گوشه‌ای و سرم و تکیه دادم به دیوار.تلاش نکردم بخوابم،ذهنم درگیر چیزایی‌ بود که گذشته بود و چیزایی‌ که پیش رومون بود.بچه های خانم افغانی هر از چند گاهی یه صدایی میدادند و دوباره میخوابیدند.سات 5/8 بود که ۲ نفر آمدند.هر دو ترک ترکیه بودند.چند تا پاسپورت دستشون بود.کمی‌ حرف زدند که تقریبا فکر می‌کنم هیچ کس نفهمید و بعد پاسپورت هارو نشونمون دادند.۵تا پاسپورت بود.۲ تاشون مال ما بود.همهٔ مشخصاتش مال یه نفر دیگه بود و فقط عکسمون و انداخته بودند صفحهٔ اول پاسپورت .با اینکه چیزی از جعل اسناد و این چیزا نمیدونستم ولی‌ کاملا می‌تونستم تشخیص بدم که این یه پاسپورت تقلبیه.خیلی‌ بد کار شده بود.بهمون گفتند که باید تمام مشخصاتی که توی پاسپورت جدید نوشته شده‌رو حفظ کنیم تا اگه پلیس گیر داد بتونیم جواب بدیم.اسم من توی پاسپورت بود محمد عبدلاحدی و اسم پدر و سال تولد و شمارهٔ شناسنامه و شمارهٔ ملی‌ که باید همهٔ اینهارو که هویت جدیدمونو مشخص میکردن یاد میگرفتیم و بهش عادت میکردیم،لاقل موقتاً.دوباره پاسپورت هارو ازمون گرفتن و گفتند که برای زدن مهر ورود به ترکیه باید ببرن و رفتن.کمتر از نیم سات دیگه برگشتند و زن و شوهر ایرانی‌ و خانوم افقانی رو به همراه بچه هاش و بردند و به ما هم گفتند حاضر باشیم تا خبرمون کنن.اسباب هایی که گذاشته بودیم بیرون دوباره چپوندیم توی کوله پشتی هامون و خودمون و جمع و جور کردیم و نشستیم تا بیان.زیاد طول نکشید که دوباره آمدند.ما و خانوادهٔ قیوم رو صدا زدند و رفتیم بیرون.دوباره یه ون سفید بود.۲ نفر توی ون بودند.مرد میان سالی‌ راننده بود و مرد مسن تری هم نشسته بود صندلی کنارش.کمی‌ با ۲ نفری که مارو صدا زده بودند حرف زدند و راه افتادیم.مرد مسن تر کمی‌ فارسی بلد بود.به سختی به ما فهموند که اگه پلیس جلومون رو گرفت باید بگیم ما واسه مسافرت امدیم و از فلانجا سوار شدیم و میخوایم بریم فلان جا و اینقدر هم کرایه بابت این ون پرداخت کردیم.توی مسیر چند جا واستادیم و کمی‌ منتظر شدیم و دوباره راه افتادیم.یه جا هم ون واستاد و مرد جوونی‌ که کنار جاده ایستاده بود رو سوار کرد و این مرد جوان جاشو با راننده عوض کرد و رانندهٔ قبلی‌ رفت و آخر ون نشست.تمام این مسیری که تا به حال آماده بودیم از ‌جاده ی آسفالت بود.سر یک جاده ی فرعی ایستادیم و مرد مسن تر چند دقیقه ای با موبایل صحبت کرد.انگار مردد بودند که از جاده ی خاکی برن یا راهشونو از جاده ی آسفالت ادامه بدن.گوشی رو که قطع کرد به ما گفت که جلوتر یک پاستگاه هست که بازرسی داره.نباید استرس میداشتیم و خودمونو معمولی نشون میدادیم و اگه سوالی میکردند هویت جدیدمونو تکرار میکردیم و تا جایی که ممکن بود پاسپورت هامونو نشون نمیدادیم.میخواستیم حرکت کنیم که دوباره تلفن مرد مسن زنگ خورد و وقتی قطع کرد کمی با راننده حرف زدند و ون پیچید توی جاده ی خاکی.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ

بقیه داستان پر ماجراتونو کی می نویسین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد