روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

10

آخر شب بود که خانومها و بچه ها برگشتند.گفتند همینجا راحت تر هستند.زن مسن هم آمد همراهشون.2 تا پتو آورده بود  و کمی سرگین گاو تپوند توی بخاری و آتیشش زد.بخاری کم کم گر گرفت و شعلش زیاد شد.برای مدتی گرمای مطبوعی پخش شد توی اطاق.دراز کشیده بودیم.بچه ها وسط بودند که پتو کشیده نشه از روشون.ما کیسه خابو باز کرده بودیم و به عنوان پتو انداخته بودیم رومون.هر چه تونسته بودیم لباس تنمون کردیم اما سرما خودشو از لابلای تمام اینا میکشید داخل و آزار میداد.بخاری خاموش شده بود و هوا برگشته بود به حالت اول.سرد سرد.چند بار خواستم بلند شم و برم دنبال یه چیزی بگردم که بندازمش داخل بخاری و لا اقل چند مدت دیگه گرم بشه اطاق اما هوا خیلی تاریک بود و عملا رفتنم بی نتیجه بود.کوله هارو کشیده بودیم کنار خودمون و در و پیکرشونو تا تونسته بودیم بسته بودیم.2 تا شال گره زده بودم به هم و یک سرشو پیچیده بودم دور دستم و سر دیگشو بسته بودم به کوله ها تا مبادا نصف شب به تاراج برن. هوا تازه روشن شده بود که صداهایی مثل شستن ظرف و راه رفتن از بیرون شروع شد.ظاهرا صاحب خانه مردی از کار افتده و خانه نشین بود .زن مسن همسر اولش بود به علاوه ی همسر بسیار جوان دومی که با هم همگی در ساختمان روبرو زندگی میکردند.جوانی که دیروز تهدیدمون کرده بود پسر ارشد خانواده بوده و سنش از همسر دوم پدرش بیشتر بود.حاصل ازدواج اول 8 تا دختر بوده با یک پسر و از ازدواج دوم فعلا هیچ.بقیه خواب بودند هنوز.آهسته بلند شدم و رفتم بیرون .دور و بر منظره ی زیبایی بود.از لوله ای که ازش آب میومد دست و صورتم و شستم .به جز مسیر آب که حرکت میکرد اطراف لوله جاهایی که آب ایستاده بود یخ زده بود.برگشتم اطاق.خانم قیوم بلند شده بود.معلوم بود که نتونسته بخوابه.سرفه میکردند.هم خودش و هم پسر کوچیکش.کمی از داروهایی که برامون مونده بود و دادم بهش .همه کم کم بیدار شده بودند.زن مسن با یک سینی داخل شد.کمی پنیر محلی خودشون بود به همراه نون و یک قوری چایی .منتظر بودم یه مبلغی رو مطالبه کنه واسه این صبحانه شاهانه( واقعا در اون شرایط این یک صبحانه ی شاهانه بود برای هممون) اما در کمال تعجب بدون اینکه چیزی بگه سینی رو گذاشت و رفت.با خوشحالی مشغول شدیم.یک ساعتی گذشت که پسر جوون آمد و بهمون حالی کرد که حاظر بشیم.همه چیزمون جمع و جور بود.صدای ماشین آمد.بلند شدیم و کوله هارو انداختیم رو دوشمون که راه بیوفتیم.اما ظاهرا  این ماشین ما نبود.یک خانوم میان سال به همراه دو دختر وارد اطاق شدند.سر و وضع مرتبی داشتند و اما چهرشون مضطرب.افغانی بودند.سالها در شیراز زندگی کرده بودند  و 2 شب قبل از مرز عبور کرده بودند که اونهارو از مردهای خانواده جدا کرده بودند و 2 روز بود از هم بی خبر بودند و نگران.دو برادر بودنو با خانواده هاشون که بعد از مرز به سه گروه جدا افتاده از هم تقسیم شده بودند. خانمها کمی دلداریشون دادند و پتو ها رو دادیم و پیچیدند دور خودشون.صدای ماشین آمد دوباره.پسر جوان آمد و گفت کوله هارو بزاریم و بیایم بیرون تا باهامون صحبت کنند.رفتیم.همون مردی که کمی فارسی بلد بود آمده بود با یک ماشین و راننده جدید.خیلی بد فارسی حرف میزد و چیز زیادی دستگیرمون نشد.یک لحظه زن مسن رو دیدم که رفت داخل اطاقی که ما بودیم.چند ثانیه بعد دنبالش رفتم داخل.ایستاده بود سر کوله پشتی ما و به سرعت وسایلشو چک میکرد.خودمو رسوندم بهش و کوله رو کشیدم از دستش.واقعا شرایط نگران کننده ای بود.سوار شدیم.علی رغم اصرار راننده کوله هارو گرفتیم روی پامون و نذاشتیم عقب ون.به قیوم و خانواده جدید هم پیشنهاد کردم که همین کارو بکنن که قبول کردند.راه افتادیم.همه ساکت بودیم.صدای موزیک ترکی از رادیو پیچیده بود توی فضای ماشین.

نظرات 1 + ارسال نظر
جواد جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:52 ب.ظ http://javaad.blogsky.com/

میخونمت و خوشحالم که دوباره می نویسی.
اما عزیزم آهسته و پیوسته

merci javad jan.2ta tojih mitonam biyaram vase in vazeiyatam.1- khob tiripam injoriye,ye moghehayi adam miyofte ro modesho dastesh micharkhe ro kaghaz o ye moghehayi ham bizare az khodesho harche khalgholllast 2- ta barnamehaye inja adat konam yekam zaman mibare,bahse darsa gahi vaghta kole fekro zekro enerjito migire o dige aslan to faze neveshtan nemitoni bashi. be har hal be chashm amoo javad.be dideye mennat va mamnoon

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد