آخر شب بود که خانومها و بچه ها برگشتند.گفتند همینجا راحت تر هستند.زن مسن هم آمد همراهشون.2 تا پتو آورده بود و کمی سرگین گاو تپوند توی بخاری و آتیشش زد.بخاری کم کم گر گرفت و شعلش زیاد شد.برای مدتی گرمای مطبوعی پخش شد توی اطاق.دراز کشیده بودیم.بچه ها وسط بودند که پتو کشیده نشه از روشون.ما کیسه خابو باز کرده بودیم و به عنوان پتو انداخته بودیم رومون.هر چه تونسته بودیم لباس تنمون کردیم اما سرما خودشو از لابلای تمام اینا میکشید داخل و آزار میداد.بخاری خاموش شده بود و هوا برگشته بود به حالت اول.سرد سرد.چند بار خواستم بلند شم و برم دنبال یه چیزی بگردم که بندازمش داخل بخاری و لا اقل چند مدت دیگه گرم بشه اطاق اما هوا خیلی تاریک بود و عملا رفتنم بی نتیجه بود.کوله هارو کشیده بودیم کنار خودمون و در و پیکرشونو تا تونسته بودیم بسته بودیم.2 تا شال گره زده بودم به هم و یک سرشو پیچیده بودم دور دستم و سر دیگشو بسته بودم به کوله ها تا مبادا نصف شب به تاراج برن. هوا تازه روشن شده بود که صداهایی مثل شستن ظرف و راه رفتن از بیرون شروع شد.ظاهرا صاحب خانه مردی از کار افتده و خانه نشین بود .زن مسن همسر اولش بود به علاوه ی همسر بسیار جوان دومی که با هم همگی در ساختمان روبرو زندگی میکردند.جوانی که دیروز تهدیدمون کرده بود پسر ارشد خانواده بوده و سنش از همسر دوم پدرش بیشتر بود.حاصل ازدواج اول 8 تا دختر بوده با یک پسر و از ازدواج دوم فعلا هیچ.بقیه خواب بودند هنوز.آهسته بلند شدم و رفتم بیرون .دور و بر منظره ی زیبایی بود.از لوله ای که ازش آب میومد دست و صورتم و شستم .به جز مسیر آب که حرکت میکرد اطراف لوله جاهایی که آب ایستاده بود یخ زده بود.برگشتم اطاق.خانم قیوم بلند شده بود.معلوم بود که نتونسته بخوابه.سرفه میکردند.هم خودش و هم پسر کوچیکش.کمی از داروهایی که برامون مونده بود و دادم بهش .همه کم کم بیدار شده بودند.زن مسن با یک سینی داخل شد.کمی پنیر محلی خودشون بود به همراه نون و یک قوری چایی .منتظر بودم یه مبلغی رو مطالبه کنه واسه این صبحانه شاهانه( واقعا در اون شرایط این یک صبحانه ی شاهانه بود برای هممون) اما در کمال تعجب بدون اینکه چیزی بگه سینی رو گذاشت و رفت.با خوشحالی مشغول شدیم.یک ساعتی گذشت که پسر جوون آمد و بهمون حالی کرد که حاظر بشیم.همه چیزمون جمع و جور بود.صدای ماشین آمد.بلند شدیم و کوله هارو انداختیم رو دوشمون که راه بیوفتیم.اما ظاهرا این ماشین ما نبود.یک خانوم میان سال به همراه دو دختر وارد اطاق شدند.سر و وضع مرتبی داشتند و اما چهرشون مضطرب.افغانی بودند.سالها در شیراز زندگی کرده بودند و 2 شب قبل از مرز عبور کرده بودند که اونهارو از مردهای خانواده جدا کرده بودند و 2 روز بود از هم بی خبر بودند و نگران.دو برادر بودنو با خانواده هاشون که بعد از مرز به سه گروه جدا افتاده از هم تقسیم شده بودند. خانمها کمی دلداریشون دادند و پتو ها رو دادیم و پیچیدند دور خودشون.صدای ماشین آمد دوباره.پسر جوان آمد و گفت کوله هارو بزاریم و بیایم بیرون تا باهامون صحبت کنند.رفتیم.همون مردی که کمی فارسی بلد بود آمده بود با یک ماشین و راننده جدید.خیلی بد فارسی حرف میزد و چیز زیادی دستگیرمون نشد.یک لحظه زن مسن رو دیدم که رفت داخل اطاقی که ما بودیم.چند ثانیه بعد دنبالش رفتم داخل.ایستاده بود سر کوله پشتی ما و به سرعت وسایلشو چک میکرد.خودمو رسوندم بهش و کوله رو کشیدم از دستش.واقعا شرایط نگران کننده ای بود.سوار شدیم.علی رغم اصرار راننده کوله هارو گرفتیم روی پامون و نذاشتیم عقب ون.به قیوم و خانواده جدید هم پیشنهاد کردم که همین کارو بکنن که قبول کردند.راه افتادیم.همه ساکت بودیم.صدای موزیک ترکی از رادیو پیچیده بود توی فضای ماشین.
میخونمت و خوشحالم که دوباره می نویسی.
اما عزیزم آهسته و پیوسته
merci javad jan.2ta tojih mitonam biyaram vase in vazeiyatam.1- khob tiripam injoriye,ye moghehayi adam miyofte ro modesho dastesh micharkhe ro kaghaz o ye moghehayi ham bizare az khodesho harche khalgholllast 2- ta barnamehaye inja adat konam yekam zaman mibare,bahse darsa gahi vaghta kole fekro zekro enerjito migire o dige aslan to faze neveshtan nemitoni bashi. be har hal be chashm amoo javad.be dideye mennat va mamnoon