روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

12

نمیدونم چقدر توی راه بودیم. تلفنم چند بار زنگ زد و صدایی از اون ور خط نمیومد. یه رابطی از ایران زنگ زد و گفت یه آشنایی هست نزدیک وان که باهاتون تماس میگیره. دوباره که تلفن زنگ زد میدونستم کیه. ترکی صحبت میکرد. گوشی رو دادم به مردی که کمی فارسی بلد بود . صحبتش که تموم شد گفت که نمیتونین کسی رو ببینین. اون موقع منظورشو نفهمیدم اما بعدا متوجه شدم که اینا برای امنیت کارشون اصلا جایی رو که میرم و مکانشونو و کلا برنامشونو به کسی نمیگن و این خیلی دور از ذهن هم نبود. خوابم برد. هر از چند گاهی از تکون ماشین و سر صدای بچه ها یا حرف زدن ترکها با موبایل بیدار میشدم اما خسته تر از اون بودم که بیدار بمونم . همه تقریبا خوابیده بودن. آفتاب نزدیک ظهر که تابیده بود توی ون انگار یخ هممون رو باز کرده بود. امیدوار بودم به این زودی جایی نایستیم و هر چه میتونیم بریم جلو. از تکونهای ماشین کم شده بود که بیدار شدم. توی یه شهر کوچیک بودیم ظاهرا. خیابون ورودیش یه کم شیب داشت . دور و برش درخت بود و تک و توک خونه های با سقف شیرونی. از دور نمای شهر نشون میداد که شهر بزرگی نیست. ترکها سه نفری به شور نشسته بودن و داشتن ظاهرا تصمیم میگرفتن. میشد حدس زد که همینجا اطراق میکنیم. به اولین میدون که رسیدیم یه بازار روز بود ظاهرا اطرافش که کم کم داشتن جمع میکردن بساطشونو جماعت. به راننده گفتم اگه میشه نگه داره یه چیزی بگیریم واسه خوردن. سرشو به نشانه منفی تکون داد. دیگه اسرار نکردم. دور میدون یه سه راهی بود که یکیش میرفت پایین به سمت باغها و مزرعه ها ظاهرا و ٢ تا راه دیگش همچنان سر بالایی داشت. یک گوشه ی میدون یه ماشین نظامی ایستاده بود با چند تا سرباز دوروبرش. ظاهرا چیز غیر طبیعیی نبود. چون ترکها با دیدنشون هیچ واکنش خاصی نشون ندادن. توی مناطق کرد نشین ترکیه همیشه ارتش و نیروی مسلح ترکیه برای کنترل اعتراضهای پراکنده و البته همیشگی کردها به حالت آماده باش بود. ماشین پیچید توی خیابون سرازیری و کمی که از میدون فاصله گرفت صدای خرخر موتور ماشین قطع شد و ایستاد. بچه ها و خانم قیوم بیدار شده بودند اما خود قیوم هنوز خواب بود. خانم میانسال جدید هم از اول راه همچنان مضطرب و بیدار بود. نمیتونستم هیچ سوالی ازشون بکنم. نه حوصله پانتومیم بازی کردن داشتم تا حرفمو بفهمونم بهشون و نه خیلی برام مهم بود که میخوایم اینجا واستیم یا نه. صدای بچه ها در اومده بود از گشنگی. کمی نون و پنیری که از صبح نگه داشته بودیم رو یکی دو ساعت قبل خورده بودن و البته اونقدری نبود که سیرشون کنه. قیوم خودشو کشید طرف من و گفت:  حالا که ما اینجا ایستادیم بریم یه چیزی بگیریم بخوریم گشنه ان همه . گفتم: من بپیشنهاد دادم ولی ظاهرا صلاح نیست . میخوای خودت بگو. رو کرد به مرد مسن تر و بهش گفت اما باز هم با مخالفت روبرو شد. حدودا یک ساعت اونجا بودیم که بهشون زنگ زدن. موتور ماشین دوباره زوزه کشید و راه افتادیم. میدون رو پیچیدیم به سمت همون خیابونی که ازش وارد شده بودیم و کم کم از شهر خارج شدیم. وارد جاده که شدیم و راننده دوباره صدای آهنگ ترکی رو رها کرد توی فضای ماشین مطمئن شدم که حالا حالاها باید بریم. احساس ناامنی نمیکردم. یه جور تعلیقی بود که زیاد هم بد نبود. لااقل برای اون زمان و اون موقعیت. اعظم دوباره خوابید. سرمو چرخوندم و به قیوم نگاه کردم. خندید. کاری که همیشه وقتی نگاش میکردم میکرد. مرد با محبت و خوبی بود. رفتم کنار قیوم نشستم . ازش سوال کردم که کجا میخواد بره و کیارو داره اون طرف که برن پیششون. زن میانسال تازه وارد هم آمد و نشست صندلی کنار دستمون . پرسید: میدونین کجا داریم میریم؟ گفتم : ظاهرا باید بریم وان اما نمیدونم که همین امروز میرسیم یا نه. پرسید: چند روز اونجا میمونیم؟ گفتم : من هم واقعا نمیدونم اما با این چیزایی که من گفتن احتمالا نمیشه هیچ پیشبینی کرد. خانم بسیار موقری بود با رفتارها و صحبت کردن کاملا سنجیده و حساب شده. گفتم : چرا از خانواده جداتون کردن؟ حالت مضطرب چهرش کمی با رنجیدگی ترکیب شد و گفت: نمیدونم ، اصلا نمیدونم. ماشین داشتن اون شب که از مرز ردمون کردن . میتونستیم هممون با یه ماشین بریم ولی نزاشتن. به زور من و این دو تارو( اشاره کرد به ٢ تا دختری که همراهش بود) نشوندن توی یه ماشین دیگه با چند تا دیگه و بعدش هم هنوز خبری ازشون ندارم. لهجه گرم و دلنشینی داشت. خصوصا برای من که اصلا بیگانه نبودم با اون. قیوم گفت : انشااله که خیره. پیدا میکنین همو. با حرکت سرم تایید کردم و منم یه جمله ای شبیه این گفتم اون موقع اما واقعا نمیدونستم آیا واقعا این اتفاق میوفته یا نه. ؟ خانم میانسال شروع کرد صحبت کردن از خانوادش، ظاهرا شوهرش قبلا کاردار سفارت بوده و در زمان طالبان مجبور شده از افغانستان فرار کنن و چند سالی شیراز زندگی کردن. بعد از رفتن طالبان دوباره برمیگردن افغانستان ولی ظاهرا مواجه میشن با تهدیدهای باقیمانده طالبان ولی باز هم میمونن اونجا تا اینکه به شوهرش سوء قصد میکنن و به گفته خودش فردای همون روز همه چیزشونو ول میکنن و بر میگردن شیراز. مدتی رو شیراز بودن اما چون برای اجازه اقامت مشکل داشتند و اجازه کار و هیچ امکان دیگه ای نداشتن تصمیم میگیرن از اونجا هم برن. میگفت اگه ایران بهمون اجازه کار میداد با اینکه شناسنامه و اوراق مشارکت نداشتیم بیشتر دوست داشتیم بمونیم اونجا. میگفت اونجا مثل مردم خودمونن. زبان خودمون رو دارن و مثل اعتقاد ما دارن. ازش پرسیدم اون مدتی که ایران بودی چجوری باهاتون رفتار کردن ؟ یه حالت معضبی پیدا کرد و گفت: خوب بود خوب بود . و اما من میدونستم که واقعا خوب نبود. مدتها نصف جمعیت تربت جام از مردم افغانی بود که ناچارن زندگیشونو ول کرده بودن و آمده بودند اونجا و با حداقل شرایط زنگی گزران میکردند. من دیده بودم رفتار اداره جات و بخش قابل توجهی از مردممونو و مشخصا خودم رو باهاشون و برام اصلا چیز غریبه و غیر قابل درکی نبود. ماشین دوباره پیچید توی خاکی. قیوم شروع کرده بود صحبت کردن در مورد جایی که میخواست بره و چیزهایی که شنیده بود از اونجا و چیزهایی که مطمئن بود انتظارشو میکشن. من اما زیاد حواسم بهش نبود . بیشتر توی این فکر بودم که چرا مردم افغان توی ایران باید اون شرایط ایفبارو داشته باشن؟ مردمی که تا اون موقع خودم به ندرت مسأله ی غیر نرمالی ازشون دیده بودم. صدای قیوم آمیخته شده بود با صدای موتور ماشین و تکونهای گاه به گاه سر خانم مسن که انگار دوست داشت با مشارکت در خیال پردازی زیبای قیوم کمی خودشو از فضای نگرانی این چند رو دور کنه ...
نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:15 ب.ظ

سلاااااااااااااام اقا مهدی .اخجووووووووون دوباره شروع کردین

حجت یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:18 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد