روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

١٨

سه خانواده بودند با ١٨ نفر جمعیت. ظاهرا هر سه خانواده با هم خویشاوند یا آشنا بودند. سن ترینشان که حاجی قیوم نامیده میشد پنجاه و اندی سن داشت و به همراه ٣ دختر و ٢ پسرش بود. مردی بود درشت اندام با سبیل و لهجه و پوشش کاملا ایرانی. ظاهرا ٢ تا از این خانواده ها مدتهای بسیاری را در ایران و در کرمان گذرانده بودند به نحوی که به گفته ی خودشان تعدادی از فرزندانشان افغانستان را ندیده بودند. حاجی قیوم در کرمان مغازه صافکاری داشته و از شرایطش هم راضی بوده ظاهرا اما نداشتن مدارک شناسایی و به گفته ی خودش پلم کردن وقت و بی وقت مغازه اش به جرم افغانی بودن امانش را بریده و قصد مهاجرت میکننند. همسرش بسیار جوانتر از حاجی نشان میداد. خانمی بود جدی و مصمم به نام حدیثه خانم. دخترانشان ٢١ ساله ، ١٦ ساله و ١٢ ساله بودند و ٢ پسرشان ١٤ ساله و ٨ ساله بودند. یکی از خانواده های دیگر باجناق حاجی قیوم بود. مسعود مردی ٣٨-٣٩ ساله و بسیار متین و مهربان و خوش رفتار بود. همیشه لبخند بر لبانش بود و لهجه اش کاملا کرمانی بود. در ایران در نمایندگی سایپا به عنوان صافکار مشغول به کار بوده و به قول خودش علی رغم اینکه از وضعیتش در ایران راضی بوده اما بزرگ شده فرزندانش و نداشتن اوراق شناسایی دائم و نگرانی از آینده آموزش و تحصیل فرزندانش آنها را پس مدتها تردید برای مهاجرت راهی این سفر پر مخاطره میکند. مسعودموهای مجعد و کوتاه و بدون ریش و سبیل بود. صوری گرد و نمکین داشت. همسرش خانم بسیار موقری بود و دوفرزندشان یکی پسر و دیگری دختر و با یک سال اختلاف سنی بودند. پسرشان از نظر ظاهر کاملا شبیه مسعود بود و دخترشان که کوچکتر بود بیشتر شبیه مادرش بود. خانواده ی دیگر ظاهرا از پاکستان آمده بودند. متوجه نشدم که چه رگ و ریشه قومیتی با هم دارند اما به ادعای حاجی قیوم از اقوام هم بودند. بعد از اینکه حاجی قیوم و مسعود مصمم به انجام این سفر میشوند و باابراهیم مطرح میکنند او هم اعلام آمادگی کرده و و با هم در مشهد قرار میگذارند و ابراهیم و خانواده اش به صورت قاچاق خود را به مشهد میرسانند و آنجا به هم ملحق میشوند . از مشهد ظاهرا با یک قاچاقچی که قبلها بعضی از اعضای دیگر خانواده حاجی قیوم را برده بوده است ( دختر و پسر بزرگ حاجی قیوم را که در آن وقت در بلژیک بودند و ظاهرا مقصد نهایی آنها هم آنجا بود ) هماهنگ کرده بودند و مابقی سفرشان را در اختیار آن قاچاقچی بوده اند. ابراهیم مردی ریز نقش ، سبزه رو با موههای کم پشت و بسیار مظلوم بود . تقریبا ٥٠ سالی داشت و به ندرت ما صدای سخن گفتن او را میشنیدیم که به همراه همسر و پسر و ٢ دخترش آن شب به منزلی که ما در آن اقامت داشتیم آمدند. ٢ نفر جوان پاکستانی هم بودند که بعد از چند روز دوباره به جای دیگری منتقل شدند. حالا تقریبا ٣٤ نفر بودیم در آن خانه. 
نظرات 1 + ارسال نظر
محمد صبحدل یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ق.ظ http://yazichi.blogfa.com

سلام من با یک لینک به نام یکی از دوستان قدیمی ام یعنی مهدی نخل احمدی به این صفحه آمده ام. لطف می کنید اگر خبری داشتید خبرم کنید.
مهدی اگه خودتی بگو من ظرفیتشو دارم

درووووود محمد جان. خوبی عزیززز؟ بابا کجایی برادر؟ رفتی ترک ما کردی آقا؟ خانوم گلت خوبه ؟ چه میکنی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد