روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

24

بورما یا برمه کشوری بود مابین هند و چین و پاکستان ( با کمی شک ) , نه پرچم دارد هنوز و نه سرود ملی و نه سفارت خانه در اکثر کشورهای دنیا. زبان متداول مردم آن ترکیبی از اردو و پشتو  است و ساکنانش به زبانهای مختلف و گاها کاملا متفاوت تکلم میکنند. همواره و به دلایلی که در وقت این نوشته نمی گنجد در حال جنگهای داخلی و خونین هستند و در مجموع شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بسیار بسیار متزلزل و ناپایداری دارد. پیشنهاد این بود که خودمان را اهل بورما معرفی کنیم . از تمام پیشنهادها و امکانهای دیگری که شنیده و فکر کرده بودم معقول تر به نظر میرسید. هر چند دقیقا نمیدانستم اوضاع از چه قرار است اما باید انتخابم را هر چه زودتر میکردم. به جایی رسیدیم پشت یک تپه ی کوچک که ماشینهای پلیس آنجا منتظرمان بودند. هر چند نفرمان را سوار یک ماشین کردند و به راه افتادیم. در فکر ان بودم که اندک مدارکی که برایمان باقی مانده بود را چگونه مخفی کنم که در صورت بازدید بدنی و وسائل از چشم پلیس مخفی  بماند . نرسیده به شهر اضمیر در مقابل یک پاستگاه پلیس ماشین توقف کرد. قبل از ما چند ماشین دیگر رسیده بود و مسافرانشان در حال پیاده شدن بودند . از یک راهروی باریک گذشتیم و به یک سالن که چند اتاق در اطرافش بود رسیدیم. به در اتاقی که سمت چپ سالن بود رفتیم . همگی خسته و بلاتکلیف بودیم. تعدادی روی زمین نشستند . اتاق بزرگی نبود و عده ی دیگر سر پا ایستاده بودیم. سعی کردم از کسانی که احتمالا اطلاعاتی در مورد بورما و زبان و مشخصات آن کشور دارند صحبت کنم تا بتوانم آخرین تلاشم را برای اطمینان از تصمیمم کرده باشم.  به این نتیجه رسیده بودم که اهل بورما بودن در حال حاظر بهترین انتخاب بود و با اگاهی از ریسک طبیعی که هر انتخاب میتوانست داشته باشد مصمم به این کار شدم. مدتی گذشت و 2 سرباز که یکی کمی انگلیسی میدانست آمدند و شروع به نوشتن اسم و مشخصات تک تک ما کردند. تقریبا ظهر بود. به دلیل تنوع در ملیت مسافران و زبان و غیره کار ثبت مشخصات بسیار به کندی انجام میشد. هنوز تعدادی از مسافران ثبت نشده بودند که چند نفر آمدند و بین مسافران نان پحش کردند. خیلی گرسنه بودیم. مقداری مواد خوراکی که برای چند روز سفر تهیه کرده بودیم در کوله ای بود که حالا مطمئن شده بودم دزدیده شده بود. مشخصات همه که ثبت شد 2 سرباز رفتند .مدت زیادی نگذشته بود که دوباره آمدند و زنها و بچه ها را بردند و در اتاق مجاور اسکان دادند. فضا بازتر شئ و نشستیم. با ذبیح و حاجی بادبادک و بقیه ی دوستانم به صحبت نشستیم. همه ظاهرا خود را بورمایی و با هویت غیر واقعی معرفی کرده بودند. محمد ابدالاحدی , 32 ساله و اهل بورما هم هویت جدید من بود. مشغول صحبت بودیم که یک میز و صندلی آوردند و یک پزشک وارد اتاق شد و به اتفاق یک مترجم شروع به سوال و جواب از تک تک مسافران کردند. سوالات در مورد بیماری های واگیر دار و خطرناکی بود که احتمالا ممکن بود از میان مسافران کسی به آنها مبتلا باشد. کار هرکس با یک سوال و جواب ساده تمام میشد و بهد به سالن منتقل میشد که در آنجا هم میزی بود با چند نفر که پشت آنها نشسته بودند و از هر کی که وارد میشد ابتدا انگشت نگاری کاغذی میشد و سپس شخص میبایست فرمی که بر اساس مشخصات بیان شده توسط خودش تکمیل شده بود را امضا میکرد. کل این جریان تا تاریکی هوا به طول انجامید و سپس اعلام شد که اسبابهایمان را جمع کنیم. عده ای خوشحال شدند که میخواهند آزادمان کنند و عده ی دیگری با این نظر موافق نبودند. 2 اتوبوس در بیرون منتظرمان بودند.اتوبوسها را سوار شدیم و مردد از اینکه در نهایت چه تصمیمی برایمان گرفته اند به راه افتادیم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا جمعه 2 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ق.ظ http://4238350.blogfa.com

salam agha medi.khoobiin???

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد