روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

25

هوا بسیار سرد بود . اتوبوسها قدیمی بودند و 2 ردیف صندلی تک در 2 طرف اتوبوس بود که پر شده بود و بقیه کف اتوبوس نشسته بودند . چند بار در مسیر حرکت سرشماری شدیم . بیشتر از 1/5 ساعت در راه بودیم . از اضمیر گذشتیم و بالاخره در نهایت  اتوبوسها توقف کردند. پیاده که شدیم ما را به صف کردند و دوباره از ما سرشماری شد. مقابلمان دیوارهایی بود بلند که وقتی چشم میکشیدی تا بالا بعد از آجر و سیمان هنوز سیم های  خاردار توپی بود که کشیده بودند روی دیوارها . ظاهرا خبری از آزادی نبود و میشد به سادگی حدس زد که مقصد چند دقیقه ی دیگرمان در پشت همین دیوارهای بلند با سیمهای خاردار است . در آهنی کشویی بزرگی باز شد و به همان ترتیب وارد آنجا شدیم .در تاریکی شب چیز زیادی قابل تشخیص نبود اما  محوطه ی بزرگی بود شامل چند ساختمان . همچنان رفتیم تا پای پله های یکی از ساختمانها متوقفمان کردند. چند نفر بالای پله ها ظاهرا منتظرمان بودند . پچ پچه ها بین همسفرها باز از سر گرفته شده بود. هر کس چیزی میگفت و سعی میکرد نظر خودش را بر اساس آن چیزی که اتفاق افتاده بود و میدید بگوید . من اما بهت زده بودم در واقع . نمیدانستم سرنوشت مرا به کجاها میخواهد ببرد . نه میتوانستم خوشحال باشم و نه آنچنان ناراحت . خوشحال نبودم از این جهت که درگیر جریانی شده بودم که هیچ چشم انداز روشن و تضمین شده ای در آن نمیتوانستم ببینم . اینجا کجا بود ؟ من چرا آنجا بودم ؟ چه سرنوشتی در انتظار آدمهایی مثل من که پایشان به اینجا باز میشد بود  و مهم تر از همه آیا این پایان تمام تلاشی بود که کرده بودم تا به اینجا برسم و پایان زودهنگام آتیه ی روشنی  بود که برای این سفر متصور بودم . و اما خوشحال از این جهت بودم که در معرض تجربه های بسیار متفاوتی قرار گرفته بودم . قرار گرفتن در این موقعیتها با تمام سردرگمی که داشتند کمی حس هیجان خوشایندی را در وجودم متبلور میکردند . خانمها و بچه ها را که  در صف جداگانه ای بودند  به مکان دیگری منتقل کردند .  2 نفر از ابتدا و انتهای صف شروع به سوال و جواب مجدد از همه کردند . بیشتر در مورد ملیت افراد سوال میکردند , با خشونت و واقعا بدون هیچ ملاحظه ای . به صورت رندمی هر از گاهی یک نفر را لگد یا مشتی هم میزدند . تقریبا همه به جز ذبیح خودمان را بورمایی معرفی کردیم دوباره و البته ان اشخاص هم که مطمئن بودند راست نمیگوییم به تدریج عصبانی تر میشدند و تعداد افرادی که مورد ضرب و جرح قرار میگرفتن بیشتر میشد . ذبیح در آخرین لحظات تصمیمش را عوض کرده بود . , خودش میگفت که خسته شده و ترجیح میدهد او را دیپورت کنند . همه سعی کردیم منصرفش کنیم و بالاخره هم منصرف شد و اما این انصراف کمی هم برایش گران تمام شد . نصیب من هم یک سیلی و یک مشت بود آن شب که در مقایسه با برخی دیگر از همسفرهایم خیلی جای تاسف نداشت. همان لحظه ی اول مردی که از من سوال و جواب کرد گفت تو ایرانی هستی و وقتی با جواب منفی من مواجه شد سیلی و مشت را زد و به زبان ترکی شروع به ادای جمله هایی از روی خشم کرد که البته من هیچکدامشان را متوجه نمیشدم . فقط هر لحظه منتظر فرود آمدن سیلی یا مشت دیگری بودم که خوشبختانه تکرار نشد .سرما همه را آزار میداد. تجربه ی سخت باران و سرمای شب قبل و در اختیار نداشتن لباس کافی و مناسب برای اکثریت همسفرهایم همه را در خودشان مچاله کرده بود . اکثر مسافران بیمار شده بودند .حالا دیگر به جز 2 سرباز کس دیگری آنجا نبود . بقیه ی ماموران به داخل ساختمان رفته بودند . ترجیح دادم با کسی صحبت نکنم . تقریبا زمان زیادی گذشته بود که بالاخره وارد ساختمان شدیم . از پله ها که بالا رفتیم ابتدا یک سالن بود که باید لباسها و همه ی وسایلمان را آنجا تحویل میدادیم . همه چیز را گرفتند . حتی کمربند و شالگردن را و در عوض یک دست لباس هم شکل به ما دادند . لباسها را که عوض کردیم  صحنه ی مفرحی شده بود.سایز  همه ی لباسها  2 ایکس  لارج بود و و تقریبا به طرز مضحکی از تن اکثرمان آویزان بود . شلوارها آنقدر گشاد بود که مجبور شدم 2 طرفش را گره بزنم . هر کسی با روبرو شدن با دیگری ناخودآگاه میخندید . هر کسی به نوبت وسایل و ساک و هر چیز دیگری که داشت تحویل میداد . هم گرسنه بودیم و هم خسته . همه ی وسایل که تحویل گرفته شد دوباره به صف شدیم و به سمت راهرویی که در سمت چپ سالن بود و در انتهایش راه پله بود حرکت کردیم . طبقه ی دوم کاملا شکل و شمایل زندان داشت . به انتهای پله ها که رسیدیم 2 طرفمان  درهای میله ای بود . از یک در که میگذشتی  دوباره یک در میله ای دیگر بود که پای هر کدام 2 مامور بودند .از در دوم که عبور کردیم راهرویی بود دراز که در دو طرف راهرو درهای آهنی کوچکی بود با یک پنجره ی کوچک در بالایشان . در انتهای راهرو هم پنجره ای بود که به سمت بیرون باز میشد ظاهرا . کمی که در راهرو پیش رفتیم مقابل یکی از درها توقف کردیم . از اول صف یکی یکی بازرسی بدنی میشدند و و وارد انجا میشدند . هنوز چند نفر مانده به من ظاهرا ظرفیت سلول اول پر شد و ما را در سلول روبرویی جا دادند .بالاخره  بازرسی بدنیم تمام شد و وارد سلول شدم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد