روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

26

سلولها عبارت بودند از اتاقهایی تقریبا 4*8 متری با 9 تخت دو طبقه که در مجموع 18 نفر را در خود جای میداد . درِ سلولها طوسی رنگ بود  و در انتهای هر سلول توالت و شیر آبی برای شستشو قرار داشت . در مجموع جای خیلی بدی نبود . جای من در سمت راست سلول ردیف دوم , تخت طبقه ی دوم بود . در ابتدای ورودمان حضور 2 دوربین نصب شده  روی دیوارو نزدیک به سقف  در ابتدا و انتهای سلول نظرمان را جلب کرد . همه با انگشت دوربینها را به همدیگر نشان میدادند و بی آنکه سخنی رد و بدل شود تقریبا تمام حاطرین در سلول به این نتیجه رسیده بودیم که حرکات و گفتگوهای احتمالیمان رصد خواهد شد .  احتمالا این دوربینها برای این بود که بتوانند از روی زبان و صحبت کردنمان به هویت و ملیتمان پی ببرند . منطقی ترین کار این بود که صحبت نکنیم و یا حداقل به شکلی صحبت کنیم که قابل تشخیص در دوربین ها نباشد. روال به همین منوال پیش میرفت . معمولا کسانی که قصد صحبت با هم را داشتند در گوشی و بسیار آهسته صحبت میکردند وگاهی هم که چند نفر قصد صحبت با هم را داشتند در گوشه ای و در پناه تختی که امکان دید توسط دوربینها نبود به صحبت میپرداختند . بعدها که برای بازجویی رفتیم و مترجم همراه پلیس بود بیشتر از اینکه مراعات این مساله را در سلول کرده بودیم راضی شدیم . وعده های غذایی بسیار بسیار انذک بود . معمولا صبحانه و شام  یک عذذ مربای کوچک یا یک پنیر مثلثی کوچک با یک تکه نان و یک لیوان چای بود . برای نهار غذایمان معمولا سوپ بود یا سیب زمینی با نعنائ و یا برنج و عدس با ماست . یک بار هم برای غذا مرغ دادند که دوباره تکرار نشد . اما یک امکان خوب هم بود که هر روز ساعت 10 صبح پسر جوانی به پنجره ی در سلول را باز میکرد و از افراد صورت مایحتاجشان را میگرفت و وسایلی را که غیر قانونی نبود از قبیل صابون و شامپو و میوه و برخی خوراکیها و حوله و مسوام و ... را در ازائ دریافت مبلغی خریداری مینمود . اقلام غیر قانونی هم در حد سیگار و تیغ ژیلت معمولا یک در میان پذیرفته و تهیه میشد . من چند مورد به این جوان سفارش میوه و مسواک و یک حوله دادن . پسر بسیار منصفی بود . پول دلار را به انصاف تبدیل میکرد و و تمام مابقی پول را بر میگرداند و اگر مایل بودند افراد برایش بخشی از باقی مانده ی پول را دبر میگرداندند به خودش . همیشه این اتفاق می افتاد و جوان هم از این جریان بسیار راضی بود و هم ما . روزی یک بارساعت 7 تا 5/7  در راهروی زندان حق قدم زدن داشتیم . پنجره ای که ردر انتهای راهرو بود به بیرون باز میشد و گاهی که باز بود میشد فضای بیرون را از آن دید یا کمی هوای تازه تنفس کرد . یک تلفن کارتی هم در راهرو بود که میتوانستیم با تهیه ی کارت تلفن از طریق جوان با ان تماس گرفت . من یک کارت تهیه کردم و بعد از چند روز با منزلمان تماس گرفتم و خبر سلامتیمان را به آنها اطلاع دادم . بعد از 2 یا 3 روز یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه یمان را خورده بودیم و طبق معمول هر کس در افکار خودش غوطه ور بود در سلول باز شد و یک مامور پلیس با اشاره فهماند که باید سریع حاظر شویم و برویم بیرون . به سرعت خودم را از روی تخت به پایین پرت کردم و سر و وضعم را دستی زدم و در راهرو به صف شدیم . سر شماری که شدیم ( سرشماری مانند سربازی به این شکل بود که باید از اول صف شروع به شمردن میکردند افراد و معمولا انگلیسی تا پایان صف که باید به 18 ختم میشد , گاهی در میان جمع کسانی که انگلیسی خوب مسلط نبودند از طرف سایرین کمک میشدند و بقیه به جایشان عددشان را تکرار میکردند ) . درهای میله ای باز شد و ما مجددا به طبقه ی همکف رفتیم . یک راهرو را که عبور کردیم در پشت یک در ادستور توقف دادند و همانجا منتظر شدیم . یکی یکی و بر اساس لیست صدایمان میکردند و به داخل اتاق میرفتیم . داخل اتاق چند میز در سه طرف اتاق بود که چندین نفر درپشت آنها نشسته بودند . به جز 2 نفر بقیه همه سرشان به کار خودشان بود . از آن 2 نفر یکیشان ایرانی بود. وقتی که شروع به صحبت کرد متوجه شدم و دیگری یکی از کسانی بود که شب اول ورودمان از ما در باره ی ملیتمان در حیاط بازجویی کرده بود . مرد ایرانی ظاهرا مترجم یا همچین چیزی بود . وارد که شدم رو به من کرد و گفت : ایرانی هستی یا افغانی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .گفت : راستش را بگو کمکت میکنم زودتر بری از اینجا . کمی دو دل بودم اما باز هم سرم را پایین انداختم و صحبتی نکردم . صدایش را بلند کرد و با لحنی تند شروع به تهدید کرد که مطمئن است ایرانی هستم و نمیتوانم زیاد به او دروغ بگویم . فقط هر از چند گاهی سرم را بالا میگرفتم و میگفتم بورما و مجددا سرم را پایین می انداختم .  بالاخره مترجم گفت : غلط کردی که بورما بورما . فردا یک مترجم بورمایی میارم ببینم کدوم شما .... میتونین 2 کلمه بورمایی صحبت کنید . تهدیدی بود که اگر عملی میشد بدون شک همه مان رو سیاه از آن بیرون می آمدیم . اما باز هم سکوت کردم و بالاخره با امضائ ورقه ای از اتاق خارج شدم . امروز که به خیر گذشته بود اما فردا آیا واقعا یک مترجم بورمایی می آمد یا میشد به حرف کسانی که گفته بودند مترجم بورمایی در ترکیه نیست و اگر هم هست بسیار محدود است اعتماد کرد ؟ آن شب را با همین فکر و خیالها گذراندیم . از یکی از جوانهای پاکستانی چند کلمه اردو و از دیگری شکل پرچم بورما و اسم پایتخت و واحد پول و اطلاعاتی از این قبیل را پرسیدم و یادداشت کردم و در طول شب سعی کردم به خاطر بسپارمشان . فردا صبخ صبحانه را که خوردیم دوباره همان مامور پلیس آمد و دستور داد از سلول خارج شده و به صف شویم . شکی نداشتم که مترجم  بورمایی را آورده اند و نهایتن تا کمتر یک ساعت دیگر دست همه مان رو خواهد شد . از 1 تا 18 شمردیم و مجددا به سمت طبقه ی همکف به راه افتادیم .

نظرات 1 + ارسال نظر
میم دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ق.ظ

واقعا لج آوری مهدی چطور میتونی در اوج هیجان قطعش کنی حالا بازم خدا رو شکر که من آخر قصه رو میدونم
راستی در این شرایط چطوری با اعظم هماهنگ میکردی که حرفاتون دوتا نشه؟ اینجای قصه گنگه
یادمه هادی اون موقع خیلی پریشون بود. شال و کلاه کرده بود بیاد ترکیه نجاتتون بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد