روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

27

دوباره پشت همان در منتظر ماندیم . حالا کسانی که تا دیروز با قطعیت صحبت از مقاومت و تاکید بر ملیت بورماییشان میکردند کم کم زمزمه هایی از اعلام ملیت واقعی خودشا ن و چاره اندیشی برای شرایط دیپورت و بعد از دیپورت میکردند .ظاهرا دغدغه ی دوستان افغانی هزینه ی دیپورت و تکرار این مسیر از افغانستان تا ترکیه بود و اصلا مشکلی برای امنیتشان در افغانستان احساس نمیکردند اما برای بچه های ایرانی کمی جریان متفاوت بود . اینبار کمی بیشتر معطل شدیم . قبل از ما ظاهرا افراد سلول دیگر را آورده بودند  و بازجویی با آنها شروع شده بود . از بچه هایی که جلوتر بودند شنیدم که پسر ایرانی که از 2 پا کمی معلول بود و به سختی میتوانست راه برود را به قرنطینه برده اند. ظاهرا اعلام کرده بود که ایرانی است و با هماهنگی با سفارت و تایید هویت مراحل انجام دیپورتش در حال انجام بود . تقریبا هر لحظه این شک بیشتر برایم به یقین نزدیک میشد که بازگشت غیر قابل اجتناب است و حالا فکرم روی ا ین  مساله دور میخورد که شرایط بعد از بازگشت چه خواهد بود و چه میشد کرد ؟ با همین افکار آشفته یکی یکی افراد جلوتر از من میرفتند داخل و من خودم را یک قدم به جلو میکشاندم . " محمد ابدالاحدی " این اسمی بود که با ادایش من باید واکنش نشان میدادم و وارد اتاق میشدم . همان اتاق بود با همان ترکیب دیروزی و تقریبا همان افراد . فقط به جای افسر ترک دیروزی یک نفر دیگر نشسته بود که احتمال میدادم همان مترجم کذایی باشد. مترجم ایرانی صحبت را شروع کرد . کمی مقدمه گفت که بهتر است کوتاه بیایم و بگویم ایرانی هستم والا اینجا قانونی هست که میتوانند اگر بخواهند تو را 6 ماه تا 1 سال زندانی و بعد دیپورت کنند و اگر اذیتشان کنی حتما این کار را انجام میدهند . همچنین گفت اینها میتوانند تو را تا مدت نا معلومی اینجا نگه دارند تا سر عقل بیایی و بگویی کجایی هستی . کاملا از در دوستی و خیرخواهی وارد شده بود و البته تمام این چیزهایی که میگفت هم درست بود اما نمیدانم چه حسی بود که  با تمام این تردید ها من را به سکوت وا میداشت . هیچ صحبتی نکردم . حتی به هیچ کدامشان نگاه هم نرکردم . کم کم صحبتهای مترجم ایرانی از لحن ملایم خارج شد و دوباره صورت تهدید و توهین گرفت . در میان صحبتهایش کلمات رکیک هم بود. دوباره سوال کرد که از کجا آمدی ؟ جواب ندادم . با حالت پرخواش گرانه ای دوباره با اشاره و با این فرض که من زبانش را نمیفهمم به شکی خواست به من بفهماند که بگویم کجایی هستم . گفتم: بورما . با حالتی مسخره بورما را ادا کرد و اشاره کرد که بروم نزدیک میز شخص جدید . روی میز شخص جدید چند کاغذ بود که روی یکی از آنها شکل تعداد زیادی از پرچمهای کشورهای مختلف بود و روی دیگری هم اسم چند شهر با زبانهای مختلف نوشته شده بود . اول از من خواست که پرچم بورما را شناسایی کنم . کمی چشمم را به بالا و پایین چرخواندم و آن یکی را که بیشتر شبیه پرچمی بود که دیشب برایم روی کاغذ کشیده بودند انتخاب کردم . در میان شهر ها هم پایتخت بورما را که مطمئن بودم با انگشت نشان دادم و  منتظر واکنش ماندم . مطمئن شده بودم که شخص جدید نه تنها مترجم بورمایی نبود بلکه حتی کمترین اطلاعاتی هم از بورما و مشخصات آن نداشت . کمی حودم را جمع و جور کردم و با کمال پر رویی شروع کردم به ادا کردن همان چند کلمه ی محدود اردویی که دیشب یاد گرفته بودم و خودم هم معنی خیلیشان را از یاد برده بودم . هی کلمات را تکرار میکردم و آنها هیچکدامشان گوش نمیکردند . مشغول پر کردن فرمهایی بودند و مترجم ایرانی زیر لب غرغر میکرد . دوباره فرمی را جلویم گذاشت تا امضا کنم . 2 تا خط کشیدم . گفتند که میتوانم بروم . امروز هم گذشته بود . بیرون که آمدم ذبیح را دیدم . این چند روز خبری از او نبود . 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ http://4238350.blogfa.com

دمتون گرم.

میم چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ

میتونم تجسمت کنم وقتی در جواب یک ساعت حرف زدن اون مترجم ایرانی فقط میگی بورما
اتفاقا چقدر هم بهت میاد
سلامت باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد