روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

31

زمان همچنان در سلول 18 تخت خوابی میگذشت . به شکل احمقانه ای در مدت کوتاهی به شرایط عادت کرده بودیم . کمی مانده به وقت صبحانه یا نهار و یا شام حاظر میشدیم و صف میکشیدیم پشت درتا بیایند و ظرف غذایی بدهند دستمان .  و یا مدتی قبل از زمان هواخوری سیگاریها بی تاب میشدند و سیگار و فندک و بقیه ی ملزومات سیگار کشیدن را هی در مشتهایشان جابجا میکردند . به نظرم انسان موجود بسیار عجیبیست .نمیتوانم بگویم قوی یا ضعیف اما اگر بخواهد و نیاز ببیند توانایی عجیبی در وفق دادن خودش با شرایط دارد . مثلا در آنجا زن عربی بود که ظاهرا مدتها قبل با مرد ترکی در ارتباط بوده و از او صاحب 2 دختر بود . مرد رفته بود و او مانده بود با 2 دخترش . چندین سال بود که در آنجا زندگی میکردند . نمیتوانم بگویم زندانی بودند چون همیشه آزادانه در محوطه و همه جای آنجا پرسه میزدند و البته زن عرب الحق به بسیاری از خانمهای همراهمان تا آنجا که مقدوراتش بود کمک و همراهی کرد . زن عرب میگفت جایی ندارم بروم و با این 2 تا دختر خانواده و شهر خودم هم من را نمیپذیرند , چون ازدواج نکرده ام و اگر برگردم من را میکشند . در یکی از ساختمانهایی که استفاده نمیشد اتاقی را به آنها داده بودند و به مرور زمان اسباب و اثاثیه ای هم گرد هم آورده بودند و روزگار میگذراندند . این را گفتم تا به اینجا برسم که به گفته ی زن عرب در چند سالی که اینجا بوده فقط 1 بار از آنجا خارج شده است . میگفت دخترهایم چند باری تا شهر رفته اند اما خودم فقط 1 بار بیرون رفتم تا همیت حوالی و ترسیدم و برگشتم . نه اینکه اجازه ی بیرون رفتن نداشته باشند . تقریبا آنجا کاملا خودمختار بودند . حتی اگر یک روز چمدانهایشان را جمع میکردند و از در خارج میشدند باز هم کسی از آنها نمیپرسید که چرا و کجا ؟ حتی مسئولین آنجا بارها اعلام آمادگی کرده بودند که برایشان سرپناه و شرایط ابتدایی زندگی در خارج آنجا فراهم کنند . اینها را زن عرب میگفت و اما آنجا مانده بود . شاید چاره ای نداشت و اما من فکر میکنم که دیگر نمیخواست و نمیتوانست . به آنجا عادت کرده بود . به آن دیوارها و میله ها . به افراد مختلفی که می آمدند و میرفتند. به صدای ممتد و یکنواخت ثانیه هایی که ارام ارام میگذشتند  و این یکنواختی نه تنها دیگر آزارش نمیداد بلکه آرامش میکرد . یک حس امنیت گریز ناپذیر در این یکنواختی پیدا کرده بود که هر چیزی که میخواست این یکنواختی و ریتم کسل کننده را بر هم بزند مضطربش میکرد و ازارش میداد . حالا تمام جهان زن عرب و دخترانش شده بود آنجا و ان چند ساختمان و کارکنانش و خاطرات دور و نزدیکی که از آنجا در ذهنشان نقش بسته بود .همه ی ما به نوعی اینچنینیم . شاید ساختمانها و میله ها و آدمهایی که می آیند و میروند کمی کمتر یا بیشتر باشند اما جهانمان در نهایت خلاصه مشود در همین چیزها . هر کداممان به سطحی از یکنواختی که برای خودمان تعریف کرده ایم یا برایمان تعریف کرده اند عادت کرده ایم و نیازی به تغییر آن نمیبینیم . نمیخواهیم و شاید هم نمیتوانیم . زن عرب میگفت یک بار عاشق یکی از کارمندان آنجا شده و او هم دوستش داشته . یکی از دخترانش هم ظاهرا یک بار دل در گرو عشق یکی از مردان زندانی آنجا میبندد و مدت محکومیت مرد که تمام میشود میرود و دیگر خبری نمیشود . مدتی هم ظاهرا تصمیم بر این بوده که این زندان را تعطیل کنند و دیگر از آن استفاده نکند که این مساله هم تا مدتی این خانواده 3 نفری را در حول و هراس آوارگی قرار داده بوده است . هر کدام از این اتفاقات تلخ و شیرین بخشی از زندگی چند ساله ی آنها در آنجا را تشکیل میداد . انتظار پایان یافتن یک اتفاق بد یا امید به وقوع پیوستن اتفاقی خوب . با این انتظارها و امیدها و نا امیدیها گذرانده بودند . مثل همه ی ما همیشه در انتظاریم .چیزی که نمیدانیم چیست شاید  . مثل من که آنجا بودم و امید داشتم بتوانم از آنجا بورم بیرون و نمیدانم اما به کجا ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد