روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

34

تا مدتها این سکوت ادامه داشت . حتی زمانی که در را باز کردند و خبر نهار را دادند . کسی بلند نشد . کسی پشت در نایستاد تا ظرف غذایش را پر کنند . کسی گرسنه نبود انگار . یک حالت یأس طبیعی , کوتاه مدت و اما قابل توجه بود . برای همه ی ما . یادم هست تنها چیزی که به ذهنم رسید که ممکن است کمی حالم را عوض کند حمام بود . آب حمام گرم نبود اما قابل تحمل بود . مدتی زیر دوش ایستادم . با خودم زمزمه کردم و خواستم تمام آنچه اتفاق افتاده بود تا آن موقع را به شکل دیگری برای خودم تعریف کنم . به شکلی که بود . به شکلی که الان در آن بودیم . نه به آن صورتی که دوست داشتم یا داشتیم یا ترجیح میدادیم میبود . بزرگ بود این ترجیح . آنقدر بزرگ که توان قبول این حالت را برای مدتی از همه گرفته بود . خیلی وقتها پیش آمده که در چنین شرایطی بودم . برای همه قطعا پیش آمده . آنقدر اتفاق افتادن یک جریان برایت مسلم و قطعی به نظر میرسد که از مدتها قبل خودت را در آن صحنه و حالت تجسم میکنی و کم کم به شکل عجیبی برایت باورپذیر جلوه میکند . برخی موارد این حادثه اتفاق می افتد و روال معمول پیش میرود و گاهی اوقات نه . تو ناگهان مجبوری توقف کنی . مثل آدمی که با یک سطل آب سرد از خواب پریده باشد . مجبوری بیدار شوی . از خوابی که مدتهاست در بیداری به آن فرو رفته ای . خودت باید بیدار کنی خودت را . مرورش کنی . ببینی از کجا از خودت و از واقعیت جلوتر رفته ای . از کجا در حین بیداری خوابیده ای . برگردی و پاکشان کنی . لحظات واقعی بیداری را جایگزین شان کنی . کمی معطلی دارد اما میشود . من بارها در اینطور شرایط قرار گرفته ام . برگشته ام و تصحیح کرده ام . زیر دوش ماندم تا کمی آرام تر شدم . بین بچه ها هم کمی ان حالت کرختی کمتر شده بود . چند نفری شروع به صحبت کرده بودند , در مورد ظرف نهار که گذاشته بودند داخل سلول . تعدادی بلند شدند و غذا خوردند . من هم خوردم . محمود چپیده بود زیر پتو . خواب نبود . بقیه هم دراز کسیده با چشمان باز یا بسته اما خواب نبودند . برایش غذا آوردم . پسر بسیار حساسی بود . بعدها شنیدم خودش را دیپورت ایران کرده است . آنروز جوان ترک نیامد برای سفارش گرفتن . هر چه بود همان غذایی بود که آورده بودند . یکی از بچه های افغانی که پسر مثبت و پرانرژی بود بلند شد و با شوخی و خنده همه را وادار کرد بلند شوند و غذایشان را بخورند . کارش واقعا ارزشمند بود . او هم مثل همه ی ما  در وضعیت ناخوشایندی قرار گرفته بود . اما خیلی زودتر از همه ی ما بر خودش مسلط شد و تلاش کرد برای تغییر جو انجا . اسمش مسعود بود و قبلا در موردش نوشته بودم . تقریبا همه غذا خوردند و با تلاش مسعود کم کم دوباره فضا عادی شد . بچه ها خندیدند و حرفها شروع شد . نمیدانم شاید هنوز در دلشان ناگواریی باقی مانده بود . اما آنقدر نبود که مسخشان کند . مثل صبح . من با حاجی قیوم صحبت میکردم . میگفت یک قاچاقچی جدید پیدا کرده و از اینجا که برود با خانواده و مادرش میرود و با او صحبت میکند . از او کمی اطلاعات گرفتم . تقریبا هیچ کدام از گزینه هایی که از طرف بچه های آنجا معرفی میشدند با شناخت نبود . کسی واقعا شناختی از قاچاقچی که میخواست صحبت کند نداشت . فقط به چند جمله ی ساده و شاید هم دروغ که از کسی شنیده بود اکتفا میکرد و سعی میکرد باور کند که این یکی متفاوت است . سعی میکرد فکر کند که این همان کسیست که بالاخره میخواهد او را عاقبت به خیر کند . این به این خاطر بود که راه دیگری نبود . چاره ای نداشتیم . افتاده بودیم در باطلاقی که به هر شاخه ای که به دستمان میرسید چنگ می انداختیم . بی آنکه بدانیم از اسقامت و میزان قابل اعتماد و اتکا بودن آن . بعضی وقتها بعضی اتفاقات در زندگی تو را میبرد به مسائل بزرگتر و کلی تر . من خیلی وقتها این سردرگمی و خیال بافی را در جامعه ی خودم دیده ام . جامعه ای که دوره های فراوانی تلاشش را کرده تا از آن باطلاقی که فکر میکند و تا حدود زیادی هم واقعا هست بیرون بیاید و در همین راستا هم در هر بزنگاهی چنگ انداخته به آن چیزی که در دسترس ترین بوده و عاقبت یا پشیمان شده یا نه . یک مرور گذرا که میکنم در تاریخ کشورمان لااقل از مشروطه به بعد بسیار این افت و خیزها به چشم میخورد . آزمون و خطاهایی که در نهایت با هزینه های طبیعی خودشان هم جامعه  را سرخورده کرده  و هم امیدوار . هم جامعه  را بدبین کرده  و هم امیدوار . اما مهم این شاید باشد که چیزی در کوله بار ما  اندوخته میشود . چیزی که در گزینشهای دیگری که شاید بخواهیم داشته باشیم توشه ی ارزشمندیست برایمان . حاج قیوم از قاچاقچی جدید میگفت . فقط جملاتی که در موردش شنیده بود برای من تکرار میکرد و شاید هم حاشیه هایی که خودش به آن می افزود . تلاشی که شاید انجام میداد تا به خودش بقبولاند این متفاوت است و ارزش اعتماد کردن را دارد . من گوش میدادم . آن شب از شام خبری نبود . 

نظرات 3 + ارسال نظر
میم سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام

سلام بر مرسده ی عزیز . ارادتمندم مرسده جان . مرسین و محسن خوبن؟ خودت خوبی ؟

سارا چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ق.ظ http://4238350.blogfa.com

حالا خوبه تقریبا آخرش رو می دونم وگرنه تا حالا

Azad پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 ب.ظ

خوبیش اینه که الان خوشی مهدی جان.خدارو صد هزار مرتبه شکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد