روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

37

زمزمه هایی بود که شاید به خاطر سال نو میلادی زودتر تکلیف ما را مشخص کنند . از پسر ترک نقل قول میکردند که گفته بود" تا قبل تعطیلات میخوان اینجا رو خالی کنند .منتظرند خبر بیاد که ببینند باید چکار کنند با شما . یا منتقل میکنند شما را جای دیگه یا ترک خاک میگیرین"  . بعد از آن چند روزی هیچ خبری نبود. حتی پسر ترک هم نیامد . بالاخره یک روز صبح وقتی برای صبحانه در باز شد اعلام کردند که بعد صبحانه باید سریع حاظر باشیم . جمع و جور شدیم و پشت در سلول منتظر ماندیم . به صف شدیم و آمار گرفتند و به طبقه ی بالا رفتیم . من جزء اولین های صف بودم . وارد اتاق که شدم بر خلاف همیشه میزها تک و توک اشغال بود . مترجم ایرانی بود و یک خانم ترک . نشسته بودند پشت یک میز و دسته ای کاغذ روی میزشان بود . اسمم را پرسیدند . گفتم : محمد عبدالاحدی . زن ترک توی کاغذها شروع به جستجو کرد . انگار دنبال یک برگه ای یا کاغذی متعلق به من میگشت . مترجم ایرانی زل زده بود به من و چیزی نمیگفت . زن ترک برگه ای را از بین بقیه ی برگه ها بیرون کشید و داد به مترجم و با هم کمی ترکی صحبت کردند . مترجم رو به من کرد و گفت . ببین دیگه تمام شد . بیا امضاء کن تا برین بیرون . ولی من قسم میخورم تو ایرانی هستی . فکر نکن تونستی منو بپیچونی . بی تفاوت به صورتش نگاه کردم و هیچ عکس العملی نشون ندادم . جتی وقتی گفت بیا امضاء کن باز هم سر جام ایستادم  و بِر و بِر به چشماش نگاه کردم . کلافه بود ظاهرا . فریاد زد : بسه دیگه این فیلما . بیا امضاء کن . کاراتون تمام شده که برین . زن ترک به کاغذ و خودکاری که گذاشته بودند اشاره کرد و سعی کرد با ایماء و اشاره به من بفهمونه که باید امضاء کنم . سرم رو تکون دادم و رفتم جلو و در محلی که نشان داد خط خطی کردم . مترجم وقتی داشتم امضاء میکردم با عصبانیت گفت : جان مادرم تو ایرانی هستی . حالا دیگه گذشت . برگشتم عقب و با اشاره ی دست مترجم از اطاق بیرون رفتم . بقیه با نگاهی کنجکاو و کمی با دلهره من را دنبال کردند . فقط اشاره کردم که اوضاء خوبه . رفتم و ته سالن منتظر ماندم . هر کدام از بچه ها که از اتاق بیرون می آمدند لبخندی از رضایت و خوشحالی روی لباشون بود . مسعود که آمد آهسته رو به من کرد و گفت:" نکنه بخوان باز از اینجا ما رو ببرن یه جای دیگه نگه دارن . از اینا هر چیزی بر میاد . ندیدی اون روز چکار کردن باهامون . من که دیگه تا نرم بیرون هیچی رو باور نمیکنم" . بقیه هم هر کدام که می آمدن چیزی زیر لب میگفتند و نظری میدادند . آن شب بحث اینکه چه خواهد شد حسابی داغ بود . بچه ها خیلی سعی میکردند خوشبین اظهار نظر نکنند اما معلوم بود که ته دل همه رگه های قوی از امیدواری هست . فردا صبح دوباره وقت صبحانه گفتند باید صبحانه که خوردیم حاظر بشیم . گفتند چیزهایی که دارین همه رو بردارین . سریع چیزی که به نام صبحانه آورده بودند را خوردیم و اندک چیزهایی که داشتیم به دست گرفتیم و منتظر ماندیم . اگر اشتباه نکنم ساعت 2 بود که بالاخره آمدند و در راهرو به صف شدیم . شمردیم . 1...2 .. 3 .. ... 18 و راه افتادیم .

به طبقه ی هم کف که رسیدیم ما را به سالنی بردند که دور تا دورش کمد های فلزی بود . همه ی وسایلی که اول از ما گرفته بودند در گوشه ای از سالن دپو شده بود . هر کسی به دنبال وسایلی که داشت شروع به جستجو کرد . من هم هر کدام از چیزهایی که گرفته بودند رو توانستم پیدا کنم برداشتم و دوباره منتظر ماندیم . بعد چند دقیقه دوباره به راهرو اصلی برگشتیم . یکی یکی دوباره از ما اثر انگشت گرفتند و بعد کاغذی را به دستمان دادند . کاغذی که عکسی از ما در گوشه ی سمت راستش بود و چیزهایی به ترکی در ان نوشته بود . من از چیزهایی که نوشته بود توانستم محمد عبدالاخدی و بورما  و تاریخ تولدم را تشخیص دهم . سعید که ترکی میدانست جستی زد و گفت : ترک خاکه بچه ها . رفتنی شدیم . ظاهرا تایید کرده بودند که بورمایی هستیم و طبق ان کاغذ اجازه داشتیم مدت 3 ماه در ترکیه آزادانه تردد کنیم و بعد سه ماه باید خاک ترکیه را ترک میکردیم . خوشحال بودیم . خیلی زیاد . حالا دیگه کسی مردد نبود . کسی خوشبینی اش را پنهان نمیکرد . وارد حیاط شدیم . احساس میکردم زمان زیادی بود که هوای تازه تنفس نکرده ام . هوا سرد بود و باران میبارید . روی زمین تکه تکه اب جمع شده بود اما همه چیز بیشتر آن چیزی که نشان میداد خوشایند به نظر میرسید . نفس عمیق میکشیدم و از برخورد قطره های باران به صورتم لذت میبردم . در این احساس خوشحالی همه مشترک بودیم . همه به نوعی شادی میکردند به جز زن عرب . کنار در ایستاده بود و بیرون رفتنمان را تماشا میکرد و اشک میریخت . داستان غم انگیز این زن و چهره ی غم انگیز ترش در آن لحظه همیشه در ذهنم خواهد ماند . داستان انسانی که نمیدانم چند بار و چند بار کنار این در ایستاده و رفتن کسانی که برای مدت کوتاهی حتی با آنها انس گرفته و تنهایی رنج آورش را با آنها تقسیم کرده با اشک بدرقه کرده . مترجم و زن ترک هم بودند . برگه ی ترک خاک در دستم بود و حالا از همه چیز مطمئن بودم . جلو رفتم و گفتم : به خاطر همه چیز ممنون . لبخند بی معنایی زد و گفت : مطمئن بودم . از در بیرون رفتیم . باران همچنان با شدت میبارید . نمیدانستیم کجا هستیم . اما ظاهرا برای هیچ کس مهم نبود . در یک جهتی که نمیدانستیم به کجا میرود شروع به حرکت کردیم . فقط میخواستیم راه برویم . میخواستیم باور کنیم که هر چه جلوتر برویم به دیوار سلول نمیرسیم . مجبور نیستیم توقف کنیم . میخواستیم خیس شویم زیر باران . حس همبستگی و عاطفی عجیبی بین بچه ها بود . کمی که دور شدیم برگشتم و دوباره به آن ساختمان نگاهی انداختم . برای آخرین بار شاید . داستانی بود که با تمام خوب و بدیهایش گذشته بود . به راهمان ادامه دادیم . 

نظرات 3 + ارسال نظر
Azad یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:16 ب.ظ http://ddos2010.blogfa.com/

چقدر این قسمتش خوشحال کننده بود.ای مهدیِ زرنگِ بودمایی.
خوبه تا اینجا به خیر گذشته

میم دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ق.ظ

به خیر گذشت خدا رو شکر
ولی من اگه جای تو بودم جرات نمیکردم آخر سر برم سراغ این مترجم ایرانیه . همش فکر میکردم باز هم میتونه داستان رو عوض کنه خدا رو شکر هزار بار

سارا شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:21 ب.ظ http://4238350.blogfa.com

salam agha medi
vaghean kheyly del darin

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد