روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

38

سعید از آدمهای کاظم بود . ترکی میدانست . بچه ها به واسطه ی خصومتی که با کاظم داشتند و به نظرم به حق هم بود چند مدتی با او هم سرسنگین بودند و او هم خودش را از همه کنار میکشید . افغانی بود . صورت گرد , چشمان روشن , موهای مجعد و رنگ چهره ای که به روشنی میزد . 23 یا 24 سال سن داشت . مدتها بود که در ترکیه مانده بود . قبلها گفته بود که برای رفتن به آلمان آمده بوده . سالها پیش . اگر اشتباه نکنم با تعدادی از اعضاء خانواده اش به ترکیه آمده بودند تا از انجا مقدمات انتقالشان به المان فراهم شود,  اما نمیشود . ظاهرا بعد مدت زیادی که سرگردان میمانند بالاخره خانواده اش ناامید به افغانستان برمیگردند و او اما میماند . آن زمان با کاظم آشنا میشود . به قول سعید ان زمان کاظم با پدرش کار میکرده . پدرش در تهران بوده و وضعیت مسافران را سر و سامان میداده و از آنجا میفرستاده ترکیه . بعدها کاظم به ترکیه می آید و مسئول هماهنگی مسافرانی که پدرش میفرستاده میشود با قاچاقچیان کله گنده تر . با آنها چانه میزده تا تعدادی از آنها را بتوانند به مقصد برسانند و از قِبَل این کار پولی بگیرند . کم کم کاظم هوایی میشود و تصمیم میگیرد تا مستقل شود و برای خودش مسافر بگیرد و رَد کند و ظاهرا ما هم اولین محموله ی این تجربه ی نه چندان دیرپا بودیم . در تمام طول این ایام و مسیر سعید همراه کاظم بوده و به عبارتی کارهای او را پیگیری میکرده . کاظم توان و تجربه و ارتباط کمی داشت برای مدیریت چنین کاری و طبیعی بود که هیچکدام از قاچاقچیان سر شناس با او وارد مذاکره و معامله نمیشدند و نتیجه اش هم آن بود که تعداد زیادی مسافر را دور خود جمع کرده بود و توان عظیمت آنها را نداشت و اما کوتاه هم نمی آمد . سعید هر بار حرفی میزد . گاهی میگفت همین روزها با یکی از گروها میرود آلمان و بعد خانواده اش را هم می آورد آنجا و گاهی هم میگفت تصمیم دارد ترکیه بماند و همین کار را ادامه بدهد . در هر حال هنوز آنجا بود . زیر ان باران و با ما همراه بود . از اهالی ان اطراف مختصات جایی که بودیم را پرسیدیم . جایی در اطراف اضمیر  بودیم . در فاصله ی نه چندان نزدیک ترمینال اتوبوسرانی کوچکی بود . مقصدمان مشخص شد . باید خودمان را به آن ترمینال میرساندیم و از آنجا هم استانبول . گروهی از بچه ها و منجمله ما اعلام کردیم که دیگر حاظر به همراهی با کاظم نیستیم و گروهی دیگر اما همچنان میخواستند به او اطمینان کنند و بار دیگر سرنوشتشان را به او بسپارند اما مقصد همه مان فعلا ترمینال و بعد هم استانبول بود . مدت زیادی پیاده روی کردیم تا به ترمینال رسیدیم . بچه ها با فاصله از هم و زودتر و دیرتر خودشان را بالاخره رساندند . اولین اتوبوسی که به مقصد استانبول حرکت میکرد چند ساعت بعد بود . حدود 10 یا 15 نفرمان برای خودمان بلیط گرفتیم و منتظر ماندیم . بقیه هم ماندند در انتظار تصمیم سعید . خوشحال بودم که اینبار مسیر اضمیر و استانبول را با اتوبوس طی میکنیم . تجربه های قبل  نقل و انتقال با وَن و عذاب این سفرها واقعا زجر آور بود . در ترمینال نشسته بودم که تلفنم زنگ زد . آن طرف خط مسعود بود . مسعود از آشنایان رابط ما در ایران بود . در مدتی که ما در زندان بودیم  و در وضعیت بی خبری که خانواده ها از ما داشتند بالاخره رابطمان مسعود را راهی ترکیه میکند برای پیگیری سرنوشت ما و حالا مسعود استانبول بود . وقتی که شنید آزاد شده ایم خوشحال شد . گفت بلیط گرفته بوده تا به اضمیر بیاید و پیگیرمان شود . به او گفتم که ما منتظر اتوبوس هستیم و شاید فردا بتوانیم استانبول باشیم . قرار شد شماره ی اتوبوس را به او بدهم تا بیاید دنبالمان . خوشحال بودم که مسعود امده چون نمیدانستم بعد رسیدن به استانبول چه باید بکنیم و مضطرب بودم از اینکه کاظم چه خواهد کرد . میدانستم سعید شماره و مشخصات اتوبوس را به کاظم خواهد داد و کاظم هم بی شک با راننده در مورد تحویل دادن ما هماهنگ خواهد کرد .  چاره ی دیگری اما نبود . مجبور بودیم برویم و اما حالا با وجود مسعود کمی دلگرمتر بودم . باران همچنان با شدت میبارید که راه افتادیم . محمود و حاجی باد بادک و تعدادی دیگر هم همراه ما بودند در اتوبوس . اتوبوس راحتی بود . ظاهرا 11 -12 ساعت در راه بودیم . در طول مسیر مسعود چند بار دیگر هم تماس گرفت و از وضعیتمان جویا شد . در مسیر اضمیر – استانبول و نرسیده به استانبول دریاچه ی نسبتا بزرگی هست که معمولا وسایل نقلیه برای عبور از آن وارد کشتی های بزرگ که به همین منظور در آن تردد میکردند میشدند و آن قسمت از مسیر را روی آب  طی میکردند . امکان دور زدن دریاچه برای رسیدن به استانبول هم هست که البته باید چند ساعت بیشتر وقت صرف کرد . به همین دلیل اکثرا اتوبوسها و ماشینها و کامیونهای آن مسیر ترجیح میدهند از کشتی برای کم شدن مسیر و وقت استفاده کنند . اتوبوس که وارد کشتی شد مسافران از کشتی خارج شدند تا از مناظر عرشه ی کشتی استفاده کنند . در آخرین تماسی که با مسعود داشتم به او گفتم که فکر میکنم کاظم قبل از اینکه به ترمینال برسیم در میان راه جایی ما را پیاده خواهد کرد  و همین طور هم شد . اتوبوس که از کشتی خارج شد و هنوز چند دقیقه ای بیشتر راه طی نکرده بودیم که اتوبوس در کنار جاده  متوقف شد و کاظم و آدمهایش آمدند بالا . 

نظرات 1 + ارسال نظر
Azad سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 ب.ظ http://ddos2010.blogfa.com/

یاد حاجی بادبادک بخیر
قسمت پیش خوشحال شدم از اتفاقای خوب اما این بار پُره استرسه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد