سعید از آدمهای کاظم بود . ترکی میدانست . بچه ها به واسطه ی خصومتی که با کاظم داشتند و به نظرم به حق هم بود چند مدتی با او هم سرسنگین بودند و او هم خودش را از همه کنار میکشید . افغانی بود . صورت گرد , چشمان روشن , موهای مجعد و رنگ چهره ای که به روشنی میزد . 23 یا 24 سال سن داشت . مدتها بود که در ترکیه مانده بود . قبلها گفته بود که برای رفتن به آلمان آمده بوده . سالها پیش . اگر اشتباه نکنم با تعدادی از اعضاء خانواده اش به ترکیه آمده بودند تا از انجا مقدمات انتقالشان به المان فراهم شود, اما نمیشود . ظاهرا بعد مدت زیادی که سرگردان میمانند بالاخره خانواده اش ناامید به افغانستان برمیگردند و او اما میماند . آن زمان با کاظم آشنا میشود . به قول سعید ان زمان کاظم با پدرش کار میکرده . پدرش در تهران بوده و وضعیت مسافران را سر و سامان میداده و از آنجا میفرستاده ترکیه . بعدها کاظم به ترکیه می آید و مسئول هماهنگی مسافرانی که پدرش میفرستاده میشود با قاچاقچیان کله گنده تر . با آنها چانه میزده تا تعدادی از آنها را بتوانند به مقصد برسانند و از قِبَل این کار پولی بگیرند . کم کم کاظم هوایی میشود و تصمیم میگیرد تا مستقل شود و برای خودش مسافر بگیرد و رَد کند و ظاهرا ما هم اولین محموله ی این تجربه ی نه چندان دیرپا بودیم . در تمام طول این ایام و مسیر سعید همراه کاظم بوده و به عبارتی کارهای او را پیگیری میکرده . کاظم توان و تجربه و ارتباط کمی داشت برای مدیریت چنین کاری و طبیعی بود که هیچکدام از قاچاقچیان سر شناس با او وارد مذاکره و معامله نمیشدند و نتیجه اش هم آن بود که تعداد زیادی مسافر را دور خود جمع کرده بود و توان عظیمت آنها را نداشت و اما کوتاه هم نمی آمد . سعید هر بار حرفی میزد . گاهی میگفت همین روزها با یکی از گروها میرود آلمان و بعد خانواده اش را هم می آورد آنجا و گاهی هم میگفت تصمیم دارد ترکیه بماند و همین کار را ادامه بدهد . در هر حال هنوز آنجا بود . زیر ان باران و با ما همراه بود . از اهالی ان اطراف مختصات جایی که بودیم را پرسیدیم . جایی در اطراف اضمیر بودیم . در فاصله ی نه چندان نزدیک ترمینال اتوبوسرانی کوچکی بود . مقصدمان مشخص شد . باید خودمان را به آن ترمینال میرساندیم و از آنجا هم استانبول . گروهی از بچه ها و منجمله ما اعلام کردیم که دیگر حاظر به همراهی با کاظم نیستیم و گروهی دیگر اما همچنان میخواستند به او اطمینان کنند و بار دیگر سرنوشتشان را به او بسپارند اما مقصد همه مان فعلا ترمینال و بعد هم استانبول بود . مدت زیادی پیاده روی کردیم تا به ترمینال رسیدیم . بچه ها با فاصله از هم و زودتر و دیرتر خودشان را بالاخره رساندند . اولین اتوبوسی که به مقصد استانبول حرکت میکرد چند ساعت بعد بود . حدود 10 یا 15 نفرمان برای خودمان بلیط گرفتیم و منتظر ماندیم . بقیه هم ماندند در انتظار تصمیم سعید . خوشحال بودم که اینبار مسیر اضمیر و استانبول را با اتوبوس طی میکنیم . تجربه های قبل نقل و انتقال با وَن و عذاب این سفرها واقعا زجر آور بود . در ترمینال نشسته بودم که تلفنم زنگ زد . آن طرف خط مسعود بود . مسعود از آشنایان رابط ما در ایران بود . در مدتی که ما در زندان بودیم و در وضعیت بی خبری که خانواده ها از ما داشتند بالاخره رابطمان مسعود را راهی ترکیه میکند برای پیگیری سرنوشت ما و حالا مسعود استانبول بود . وقتی که شنید آزاد شده ایم خوشحال شد . گفت بلیط گرفته بوده تا به اضمیر بیاید و پیگیرمان شود . به او گفتم که ما منتظر اتوبوس هستیم و شاید فردا بتوانیم استانبول باشیم . قرار شد شماره ی اتوبوس را به او بدهم تا بیاید دنبالمان . خوشحال بودم که مسعود امده چون نمیدانستم بعد رسیدن به استانبول چه باید بکنیم و مضطرب بودم از اینکه کاظم چه خواهد کرد . میدانستم سعید شماره و مشخصات اتوبوس را به کاظم خواهد داد و کاظم هم بی شک با راننده در مورد تحویل دادن ما هماهنگ خواهد کرد . چاره ی دیگری اما نبود . مجبور بودیم برویم و اما حالا با وجود مسعود کمی دلگرمتر بودم . باران همچنان با شدت میبارید که راه افتادیم . محمود و حاجی باد بادک و تعدادی دیگر هم همراه ما بودند در اتوبوس . اتوبوس راحتی بود . ظاهرا 11 -12 ساعت در راه بودیم . در طول مسیر مسعود چند بار دیگر هم تماس گرفت و از وضعیتمان جویا شد . در مسیر اضمیر – استانبول و نرسیده به استانبول دریاچه ی نسبتا بزرگی هست که معمولا وسایل نقلیه برای عبور از آن وارد کشتی های بزرگ که به همین منظور در آن تردد میکردند میشدند و آن قسمت از مسیر را روی آب طی میکردند . امکان دور زدن دریاچه برای رسیدن به استانبول هم هست که البته باید چند ساعت بیشتر وقت صرف کرد . به همین دلیل اکثرا اتوبوسها و ماشینها و کامیونهای آن مسیر ترجیح میدهند از کشتی برای کم شدن مسیر و وقت استفاده کنند . اتوبوس که وارد کشتی شد مسافران از کشتی خارج شدند تا از مناظر عرشه ی کشتی استفاده کنند . در آخرین تماسی که با مسعود داشتم به او گفتم که فکر میکنم کاظم قبل از اینکه به ترمینال برسیم در میان راه جایی ما را پیاده خواهد کرد و همین طور هم شد . اتوبوس که از کشتی خارج شد و هنوز چند دقیقه ای بیشتر راه طی نکرده بودیم که اتوبوس در کنار جاده متوقف شد و کاظم و آدمهایش آمدند بالا .
یاد حاجی بادبادک بخیر
قسمت پیش خوشحال شدم از اتفاقای خوب اما این بار پُره استرسه...