روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

23

پلیسها آمدند. کابوسی که چندیدن و چند روز در ترکیه همراهمان بود داشت به واقعیت میرسید. با تمام آن چیزهایی که از عواقب دستگیر شدن توسط پلیس ترکیه شنیده بودم و دیپورت شدن شنیده بودم  یک لحظه فکر به اینکه چه عاقبتی در انتظارمان خواهد بود اندامم را به لرزه در آورد. در قسمتهای گذشته در خصوص شرایط و عواقب و راههایی که پلیس ترکیه پناهجویان و مسافران بدون مدارک را دیپورت میکرد صحبت کردم. ( که البته این مورد هر روزه و هر روزه به شکل پیوسته در ترکیه به دلیل ورود بسیار زیاد مسافران و کسانی که قصد مهاجرت به هر نقطه از اروپا و یا حتی امریکا و کانادا را دارند اتفاق می افتد . به واقع میتوان گفت ترکیه تنها دروازه ی ورود و پرش این مسافرین میباشد , به این معنا که مسافران پس از ورود قانونی یا غیر قانونی به ترکیه از همانجا و یا با رفتن به یونان سفر خود را ادامه میدهند و به همین دلیل روزانه تعداد بی شماری افرادی که قصد مهاجرت دارند از مرزهای این کشور قانونی یا غیر قانونی خود را به یکی از شهرهایی از ترکیه که قاچاقچیان انسان بیشتر در آنجا مستقر هستند میرسانند . ) به صورت خلاصه به این شکل بود که پلیس ترکیه بعد از دستگیری فرد یا افراد بدون مدرک برای مدتی آنها را بازداشت و سپس یا به آنها برگه ی ترک حاک میداد یا آنها را دیپورت میکرد. برگیه ی ترک خاک برگه ای بود که به افرادی که مسجل بود که از کشوری با شرایط واقعا وخیم رسیده اند داده میشد و به این معنا بود که شخص مورد نظر تا مدت قید شده در برگه که معمولا 3 ماه بود اجازه اقامت در ترکیه را دارند و بعد از 3 ماه حتما باید خاک ترکیه را ترک کنند. البته این امکان زیاد نبود و اغلب کسانی که به این شکل گیر پلیس ترکیه می افتادند پس از مدتی دیپورت میشدند. به چند روش دیپورت انجام میشد. 1- یا شخص را مستقیم  از طریق هوایی و به هزینه ی خود شخص و با هماهنگی با پلیس کشور مطبوع به همراه یک پلیس به کشورش منتقل میکنند و در آنجا تحویل پلیس کشور میدهند. عموما برای کشورهایی مانند افغانستان و پاکستان و هند این امر هیچ مشکلی ندارد و فرد بلافاصله بعد از تحویل داده شدن به پلیس کشورش ازاد میشود اما این مساله برای ایرانیان به این سادگی نیست و در بسیاری مواقع شخص باید دلایل و ادله ی مناسبی برای خروج غیر قانونی از کشور ارائه دهد و الا به عناوین مختلف منجمله جاسوس یا محارب به زندان فرستاده میشود. 2- فرد مورد نظر به کشور قبل که در ان حضور داشته است که ایران یا سوریه یا عراق است استرداد میشود و در آنجا پلیس ان کشور بعد از شناسایی ملیت واقعی شخص او را مدتی بازداشت و سپس به کشورش باز پس میفرستد. این فرایند برای مسافران افغانی و پاکستانی و هندی که به ایران برگردانده میشوند بسیار بسیار سخت است. با مسافرانی که در طول مسافرتشان احتمالا یک یا چند بار به ایران برگردانده شده بودند که صحبت میکردم  به اتفاق از شرایط بسیار بد رفتار و نگهداری و دیپورت در ایران صحبت میکردند. البته این مساله در ترکیه انچنان متفاوت نبود. 3- پلیس ترکیه فرد یا افراد مورد نظر را به نقطه ی صفر مرزی ایران و ترکیه میبرند در مرز زمینی ایران و ترکیه رها میکنند و همواره در انجا افرادی هستند که با احتمال بسیار بالا با هماهنگی پلیس ترکیه در انتظار این طعمه های مستاصل و بدون دفاع هستند و بلافاصله انها را به اسارت گرفته و با گرفتن پول از خانواده ی آنها رهایشان میکنند. به نقل از تعدادی از همسفرانی که به شکل کوتاه مدت یا طولانی مدت با آنها همسفر بودم داستان  تعداد قابل توجهی از چنین افرادی را نقل میکردند که در مواردی حتی وقتی گروگان گیران با مقاومت و عدم پرداخت پول از سمت گروگان خود روبرو میشدند اقدام به بریدن گوش یا انگشت و یا عضو دیگری از بدن فرد میکردند و در این شرایط از او عکس میگرفتند و برای خانواده ی او میفرستادند که در این وضعیت احتمالا خانواده به هر قیمت مبلغ در خواست شده را برای آزادی عزیزش میپرداخت . اوایل شنیدن این داستانها برایم بیشتر همراه با نوعی حس اغراق بود اما با گذشت زمان و شنیدن مکرر چنین اتفاقاتی از زبان افراد مختلف و به شکل تا حدودی مشابه کمی من را مطمئن کرد که متاصفانه این اتفاق بسیار از سوی پلیس ترکیه و به طمع سودجویی می افتد که بسیار دهشتناک و نفرت انگیز است .

پلیس هر لحظه نزدیک تر میشد . تعدادشان 15 تا 20 نفر بود و همگی مسلح بودند. با دیدن این صحنه همگی وحشتزده به گوشه ای گریختند. بسیاری همان وسایلی که داشتند را رها کرده و شروع به دویدن کردند اما ظاهرا کار نتیجه داری نبود. ما هم در حاشیه ی دریا و از سمت مخالف نزدیک شدن پلیس با تنها کوله یمان شروع به دویدن کردیم اما کمی که جلو تر رفتیم تعداد زیادی پلیس از روبرویمان ظاهر شدند که دیگر هیچ راه فراری برایمان باقی نمی گذاشت. دیگر چاره ای نبود . ظاهرا باید بار دیگر تسلیم شرایط اجباری و غیر قابل پیش بینی میکردیم. کوله را روی زمین گذاشتم و منتظر رسیدن پلیس شدیم. وقتی به ما رسیدند با اینکه احتمالا مطمئن بودند که فاقد مدارک هستیم از ما مدارک طلب کردند و وقتی با جواب منفی ما روبرو شدند به سمتی اشاره کردند و به راه افتادیم. کم کم و از هر گوشه و کنار تعدادی از مسافران به همراه چند پلیس به صف ما میپوستند و بالاخره دوباره همگی در یک صف همراه شدیم. همگی حراسان و آشفته بودیم. هر کسی چیزی میگفت و دوباره هر کس تجربیات و شنیده هایی که داشت با بقیه در میان می گذاشت . اکثرا که میدانستند ما ایرانی هستیم متفق القول میگفتند که ملیت خود را نگویید و خود را افغانی یا پاکستانی معرفی کنید. البته این کار دشواری های خود را داشت . چون در پاره ای موارد پلیس شخصی از سفارت کشوری که شما ادعای تابعیت آن را داری می آورد و آن شخص با شما مصاحبه میکرد و در مورد زبان و مکان دقیق زندگی و خانواده سوال میکرد و در این صورت به سادگی دروغ شما فاش میشد. بسیار مردد بودم که چه کاری در آن شرایط میتواند درست باشد. اعلام این که ایرانی هستیم بدون شک منجرب به دیپورتمان به ایران و بعد از آن هم علاوه بر تحمل محکومیتهای پیشین به گشایش پرونده ی جدید ی و محکومیت جدید  به دلیل خروج غیر قانونی از کشور میشد و اعلام تابعیت دیگر هم احتمال زیادی داشت که لو برود و مورد غضب پلیس ترکیه قرار بگیریم . بالاخره یکی از میان جمع چیزی گفت که تا آن لحظه از تمام آن چیزهای دیگری که گفته شده بود معقول تر و کم ریسک تر به نظر میرسید. خودم را به آن شخص رساندم تا در مورد چند و چون ماجرا بیشتر از او اطلاعات بگیرم.

22

حالا که کمی از هیجان و استرس اولیه گذشته بود کم کم سرما را بیشتر احساس میکردیم و این زمانی بسیار آزار دهنده تر شد که باران شروع به باریدن کرد.تقریبا هیچ کدام از مسافرانی که آنجا حضور داشتند تدبیری برای باران نیندیشیده بودند. واقعا نمیتوانم شرایط بقرنج آن شب را در قالب جمله بیان کنم. سرمایی که بی پروا  و دریده وار تا آنجایی که اعصاب بدنت توان حس کردن داشتند را میسوزاند. باران شدید بود.در مدت کوتاهی تمام لباسهایمان خیس شده بود و هیچ کاری از عهده یمان بر نمی آمد. تنها کاری که میشد کرد این بود که کیسه خوابمان را باز کنیم تا نوزادان را در آن بگذارند تا بیشتر از آن آزار نبینند. 4 نوزاد کمتر از یک سال بود در آن جمع به اضافه ی دختر ذبیح . همگی را به زحمت در کیسه خواب گذاشتم و زیپ کیسه را بستم و هر چند دقیقه ای زیپ را باز و بسته میکردم تا هوا به کودکان برسد. ذبیح و یکی دیگر از پدرهای نوزادان خود را خم کرده بودند روی کیسه خواب تا چتری باشند برای باران و باران کمتر روی کیسه بریزد , خصوصا زمانی که مجبور به باز و بسته کردنش میشدیم . اوضاع خوبی نبود.اصلا خوب نبود. کم کم حس میکردم دستان و تمام بدنم بی حس میشوند.حسی که مطمئنا برای تمام کسانی که آنجا مثل من گرفتار آمده بودند مشترک بود و البته شاید برای برخی به دلیل نداشتن پوشش نامناسب بیشتر. در کوله پشتی دوم کمی لباس داشتیم اما پوشیدن یا عوض کردن لباس جدید هیچ سودی نداشت چون کمتر از چند دقیقه آنها هم خیس میشدند.کودکان کمی آرام گرفته بودند و به خواب رفته بودند. ساعت از نیمه شب گذشته بود  و همچنان هیچ خبری از کشتی و قاچاقچی ها نبود و حتی تلفن کاظم هم که بارها و بارها تماس گرفته بودیم برای جویا شدن تکلیفمان جواب نمیداد. هنوز برخی گمانه زنی های پراکنده ای از لبان لرزان مسافران شنیده میشد که رگه هایی از امید و نا امیدی در آنها بود. معمول ان بود که تا تاریکی شب هست باید مسافران بارگیری و تا اندازه ی ممکن از حریم آبهای ترکیه دور شوند و کشتی خود را به آبهای ازاد نزدیک کند. با شرایط پیش امده و زمان باقی مانده تا روشنایی هوا این احتمال که  آن شب حرکتی در کار باشد بعید به نظر میرسید و مسافران لاجرم کم کم این را پذیرفته بودند و حالا همه در انتظار بازگشت ون ها و برگرداندنمان به یک سرپناه بودند.دقیقه ها و ساعتها میگذشت و خبری از کشتی و ون و قاچاقچی ها نبود. بلاتکلیفی بدی بود. حمید و ............       بالاخره به این نتیجه رسیدند که به تنهایی و پیاده خود را از آن منطقه دور کنندو چون همانطور که میگفتند و درست هم بود با روشن شدن هوا دیگر هیچ امنیتی برای هیچکداممان نبود. حمید با من صحبت کرد و پیشنهادش را با من هم عنوان کرد ولی من ترجیح دادم همانجا بمانم تا ببینم اوضاع از چه قرار خواهد شد و آنها رفتد. باران قطع شده بود و هوا کم کم روشن میشد و هوا همچنان سرد و آزار دهنده بود. کسانی که لباس خشک همراهشان داشتند عوض میکردند و لباسهای خیس را عموما همانجا رها میکردند. .هنوز هیچ کدام از تلفنهای قاچاقچی ها جواب نمیداد. همه نگران بودند و هر کس به طریقی این نگرانی را بروز میداد. اعصاب همه متشنج بود و گذراندن آن شب وحشتناک و بلاتکلیفی و حالا هم سرگردان در این شرایط نامناسب همه را بی تاب و عاصی کرده بود. تعدادی در گوشه و کنار و ساحل جست و خیز میکردند تا گرم شوند و بقیه هم هر کدام در گوشه ای در خودشان فرو رفته بودند تا شاید از تجاوز فاحشه ی سرما که تمام شب خود را بر آنها تحمیل کرده بود جلوگیری کنند . هوا تقریبا کاملا روشن شده بود که کسی با فریاد به سمتی اشاره کرد. چندین نفر در حال نزدیک شدن به ما بودند. .

21

دوباره به اتوبان برگشتیم در خلاف جهت مسیر اضمیر میرفتیم. مدت زیادی نگذشته بود که مجددا وارد یک فرعی شدیم و پس از مدت کوتاهی ون توقف کرد.راننده با حراس در کشویی را باز کرد و اشاره به پیاده شدن کرد. هوا تاریک بود و سرد. وضعیت اسفناک و مضحکی بود لحظه ی پیاده شدن. همه عجله داشتند و در عین حال امکان نداشت که پایت را جایی بگذاری و کسی زیر پایت نباشد.همه  پیاده شدیم. سعید جللوی در با عصبانیت درخواست تعجیل میکرد. . آخرین نفر که پیاده شد ون حرکت کرد. بدون اینکه کوله پشتی ما و سایر وسایل دیگرانی که در عقب ون بود را بدهد.چند قدم دنبال ون دویدیم اما فایده ای نداشت. سعید هی تکرار میکرد که بر میگردد و وسایلتان را می آورد اما همه مطمئن بودیم که سرنوشت وسایل ما هم مانند بسیاری وسایل دیگری که در این مسیر دزدیده شده خواهد بود. متاسفانه کوله پشتی که حاوی وسایل مهمتر بود دزدیده شده بود. لب تاپ و حدود 2000 دلار پول و مقداری از مدارکمان و لباس و غیره محتویات کوله پشتی بود.کاری نمیشد کرد. هوا تاریک و بسیار سرد بود. کسی از فاصله ی نسبتا دور با چراغ قوه علامت میداد.به دستور سعید و فرد دیگری که تازه رسیده بود اسبابها را برداشته و با آخرین توانمان دویدیم. صدای امواج دریا کاملا به گوش میرسید. در فاصله ی اندکی بعد از ما دو ون دیگر هم رسیدند و مسافران آنها هم پس از پیاده شدن به دنبال ما شروع به دویدن کردند. راه طولانیی نبود. کمی مسیر مسطح بود و بعد یک سربالایی و بعد از سر بالایی دریا دیده میشد. از سربالایی که بالا میرفتیم به ذهنم رسید که شاید یکی از ون های جدید حاوی وسایلمان باشد و به سرعت برگشتم تا سوال کنم.چند قدمی بیشتر نرفته بودم که حاجی قیوم را در تاریکی شب تشخیص دادم.از او در مورد وسایل سوال کردم.ظاهرا او زودتر از من این فکر را کرده بود .گفت که ون ما نبوده و اوقاتش تلخ بود. میگفت مقداری پول و تقریبا تمام لباسهای بچه هایش داخل چمدانهای دزدیده شده بودند. .برگشتم . در سر بالایی شخصی را دیدم که با 2 عصا و با زحمت خود را در  سر بالایی پیش میراند. خواستم کمکش کنم که جوان افغانی که رزمی کار بود بی هیچ کلامی او را گرفته و روی شانه اش گذاشت و شروع به دویدن کرد. عصاهایش را من و حاجی قیوم برداشتیم و دویدیم. زمین پوشیده بود از علفهای کوتاه و بلند . درست کنار ساحل چند درخت ...... بود و تعدادی تخته سنگ که  هر کسی سعی میکرد خود را به شکلی در لابلای آنها مخفی کند. از فاصله ی نه چندان دور فقط چند چراغ به چشم میخورد و بقیه تاریکی بود. مدتی را در آن وضعیت ماندیم .صدای گریه ی چند کودک پیوسته به گوش میرسید.از گرسنگی , از سرما , از اوضاع بد جسمس و یا به تمام این دلایل اما گریه میکردند و قاچاقچیان جدید هم با لحن تندی اعتراض میکردند. پس از مدتی هر کس به دنبال همسفران خودش به گوشه و کنار سرک میکشید. حاجی قیوم و خانواده اش و ذبیح و همسر و کودکانش و بقیه را هر کدام در گوشه ای پیدا کردم . سرما همه را آزار میداد . متاسفانه بعضی از مسافران پیش بینی چنین سرمایی را نکده بودند و لاجرم لباس کافی هم همراه نداشتند. گمانه زنی ها شروع شده بود . هر کس چیزی میگفت و داستانی را از چگونگی اوضاع بیان میکرد. روایت غالب آن بود که یک کشتی بزرک در همین حوالی منتظر خبر است تا با گرفتن خبر بیاید و سوارمان کند و برویم و دیگری میگفت کشتی بزرگ تا کنار ساحل نمی آید پیس باید با قایق ما را تا آنجا ببرند .گمانه زنی ها زیاد بود اما آنچه واقعیت داشت این بود که فعلا نه خبری از کشتی بود و نه نه تاییدی از یکی از قاچاقچیان, چون آنها مدتی پیش همگی رفته بودند .

20

نه برای نهار توقف کردیم و نه برای دستشویی و نه حتی برای عوض کردن اوضاع دوقلوها.راننده پاسخ هر اعتراضی را با صدای بلند و ناسزا میداد و متعاقب آن سعید شروع به پرخاش و تهدید میکرد که با کلت کمری حساب هر کس که بخواهد زبان درازی کند را میرسد. آنقدر امیدواری ترک ترکیه و رسیدن به مقصد برای همه بزرگ و هیجان انگیز بود که کسی واقعا به اندازه ی رنجی که میکشید اعتراض نمیکرد. مدتی را در یک جاده خاکی رفتیم و مجددا به جاده اصلی برگشتیم و حالا تقریبا ساعت 5/5 یا 6 بود و از دور سو سوی چراغهای اضمیر پیدا شده بود . حس عجیب اضطراب و خوشحالی در دلم موج میزد.اضطراب برای ناشناخته بودن راهی که آنشب و چند روز آینده احتمالا در انتظارمان بود  و خوشحالی برای اینکه بالاخره از آن وضعیت بلاتکلیف جدا شده بودیم و راهی را آغاز کرده بودیم حالا با تمام خطراتش شاید اما بارایم خوشحال کننده بود.هوا هنوز تاریک و روشن بود و سرد.بسیار سرد. آنقدر که وقتی پیاده شدیم یخ گودالهای آبی که از شب گذشته یخ بسته بودند همچنان با قوت یخ زده باقی مانده بودند.کمی از اضمیر رد شده بودیم که تلفن راننده زنگ خورد و بعد از گفتگوی کوتاهی دور زدیم . چند سلعتی را در اتوبانهای اطراف اضمیر بالا و پایین رفتیم تا بالاخره حدود ساعت 8/5 یا 9 در سر بالایی یک جاده خاکی قرار گرفتیم. از تکانهایی که ماشین میخورد و زیاد تر شدن داد و فریاد و ناله های همسفرها میشد متوجه شد که دست اندازهای جاده زیاد است و جاده پر رفت و آمدی نبود.مدتی را در ناهمواری جاده بالا و پایین رفتیم و چرخیدیم تا بالاخره ون توقف کرد. آهی  از سر خوشحالی از نهاد همه ی مان برخواست.راندده پیاده شد و در کشویی ون را باز کرد و با دست علامت ایست داد, یعنی هنوز باید صبر میکردیم.در تاریکی بیرون چیز زیادی مشخص نبود فقط میتوانستم تشخیص دهم که در یک بلندی هستیم.سوسوی چراغها از کمی آنطرفتر و پایین تر از جایی که ون ایستاده بود به نظر میرسید. باد سردی از از لابلای اندک روزنه هایی که بید مسافران ون سیاه بود جریان گرفت . همسر ذبیح درخواست کرد که پیاده شود و دوقلوها را بشوید یا لااقل پاک کند چون ظاهرا از سوزش سوختگی آن  وضعیت مدتها بود گریه هی هیچ کدامشان بند نمی آمد. میان ناله و التماسهای همسر قیوم بود که تلفن راننده دوباره زنگ خورد و در کشویی ون با فشار بسته شد و دوباره صدای زوزه ی موتور ون بلند و کشدار شروع شد. دیگر طاغت آوردن واقعا مشکل بود. همسر ذبیح از استیصال گریه میکرد و ذبیح هم مستاصل تر از او همسر و راننده و همه ی را به باد ناسزا گرفته بود. صدای همسر حاجی که خاله صدا میکردیمش از لابلای جمعیت ضعیف و بی رمق به گوش میرسید که تلاش داشت آنها را ارام کند. دوباره وارد جاده اصلی شدیم و  بی آنکه بدانیم دوباره کی کشویی این در ون باز میشود  همچنان میرفتیم .

19

  • کمی شرایط عوض شده بود.شلوغی زیاد کمی ازاز دهنده بود و عملا تحمل شرایط بلاتکلیف آنجا را مشکل تر میکرد.فضا و امکان  کافی و مناسب برای استراحت نبود و اختلاف سلیقه ها در مورد مسایل مختلف گاها باعث ایجاد تشنجهای گذرا و یا جدی میشد. شرایط تغذیه اصلا خوب نبود.با اینکه تعداد زیادی افراد جدید به ما پیوسته بودند عملا جیره ی غذایی از نظر کمی و کیفی تغییری نکرده بود.هر از گاهی مقداری پول به سعید میدادیم تا از بیرون مقداری حوراکی تهیه مند که البته همیشه این درخواست مقدور نبود چون به دلیل ازدیاد جمعیت عملا از طرفی تهیه ی آن برای همه هزینه ی سنگینی داشت و از طرف دیگر امکان مصرف به تنهایی آن هم در میان جمع جالب به نظر نمیرسید.از منظر دیگر حضور میهمانان جدید امکان بسیار خوبی برای صحبت و تبادل تجربیات و اطلاعات را بین افراد منزل ایجاد کرده بود. هر کدام از افراد جدید حامل داستانی جدید از زندگی خود بودند که مانند هر زندگی دیگر فراز و نشیبهای بسیاری را تجربه کرده و از سر گذرانده بودند.شاید به دلیل عدم ثبات شراید فعلی و آینده یمان بود که همه ی مان ناخودآگاه علاقه مند و به نوعی حریص در گفتن تمام انچه بر ما گذشته بود شده بودیم , اغلب روزها به تعریف وقایع اتفاق افتاده در زندگی شخصی , مشکلات , خاطرات تلخ و شیرین و در نهایت به اشتراک گذاشتن نظرات مختلف در مورد راههای پیش روبرای ادامه ی سفر میگذشت.از حرکت خبری نبود, هر روز کاظم با داستانی جدید و صد البته غیر واقعی به خانه می آمد و حکایتها از بدی اوضاع و راهها میداد و همه هم ناگزیر از پذیرش آن بودیم. چندین با کاظم به ما اعلام کرد که شب باید وسایلمان را جمع و جور کنیم و آماده باشیم که صبح بسیار زود حرکت میکنیم و هر بار هم صبح هیچ خبری از حرکت نبود اما بالاخره یک شب که با نا امیدی وسایلمان را جمع کرده بودیم و شب را تا صبح نخوابیده بودیم و منتظر خبر لغو سفر مانند همیشه بودیم اتفاق جدیدی افتاد.حدود ساعت 5 صبح بود که کاظم بعد از صحبت طولانی با تلفن دستور حرکت داد.سراسیمه مابقی وسایلمان را هم جمع و جور کردیم و به راه اغتادیم.به توصیه ی یکی از دوستان وسایلمان را به دو گروه تقسیم کردیم.وسایل ضروری و وسایل کمتر ضروری .هر عده را در یک کوله گذاشتیم تا اگر در مسیر به هر دلیل مجبور به پرتاب وسایل و سبک کردن خودمان شدیم ترجیحا وسایل کمتر ضروری را در مرحله اول از دست بدهیم. کاظم مقابل در ایستاده بود و هر بار 2 یا سه نفر را اجازه ی خروج میداد. به خیابان که رسیدیم سعید از فاصله ی دوری به ما اشاره کرد که به انجا برویم.یک ون سیاه رنگ با شیشه های دودی منتظرمان بود.سعید با اضطراب اشاره کرد که سوار شویم و .9 صندلی موجود توسط تعدادی از خانمها پر شده بود  و یکی از کوله ها را عقب ون گذاشتیم و یکی را من کف ون نشستم و گذاشتم روی پایم. کم کم با آمدن افراد جدید کف ون هم پر شد و با این تصور که بقیه ی افراد منزل با وسیله ی دیگری منتقل میشوند هر لحظه منتظر بسته شدن درها و حرکتبودیم اما همچنان آمدند و و همچنان سعید همه را به ئاخل ون فرستاد. ودر نهایت ون با  34 نفر مسافر که بدون هیچ گونه اغراقی 3 طبقه نشسته بودیم حرکت کرد.من شوربختانه در کف ون بودم و یک جوان ایرانی با نام حسن روی پاهایم نشسته بود و پسر قوی هیکل افغانی که ظاهرا برنده مسابقات رزمی بود هم روی پاهای حسن نشسته بود.فشار غیر قابل وصفی روی عضلات و مفاصلم بود. حرکت که کردیم با اعتراض همه سعید که با ما سوار ون شده بود گفت که با این وسیله تنها تا ترمینال برای سار شدن به اتوبوس میرویم  ما با این امید که زمان زیادی در این وضعیت اسفبار نخواهیم بود دندان روی جگر گذاشتیم و سعی کردیم وضعیت را طاقت بیاوریم اما کم کم از شهر خوارج شدیم و از ترمینال خبری نبود و متوجه شدیم که این هم ذروغ دیگری بود در کنار بقیه ی دروغهای زیادی که تا به حال از طایفه ی قاچاقچی شنیده بودیم. ظاهرا مقصدمانشهر اضمیر بود و بیشتر شنیده بودم که فاصله ی اضمیر تا استانبول با وسیله ی شخصی چیزی حدود 12 تا 14 ساعت است. . از تصور اینکه 14 ساعت را باید با این وضعیت سر کنم مرا تا حد جنون عذاب میداد.چیزی در حدود 150 کیلو بار روی 2 پایم بود و به دلیل فشردگی و ازدحام زیاد از اطراف امکان هر گونه حرکت و جنبش حتی کوچک را هم مطلقا از من و همچنین بقیه گرفته بود. وقتی مشخص شد که با همین اوضاع قصد ادامه ی مسیر را داریم تعدادی از خانمها پس از اعتراض به دلیل فشار زیاد شروع به گریه کردند ومتعاقب آنها کودکان. حسن جوان مودب و لاغری بود بر خلاف شخص فوقانیش که بسیار تنومند بود .باسن حسن خشک و استخوانی بود و استخوانهای باسنش خصوصا وقتی تکان میخورد مانند میخ در ماهیچه ی پاهایم فرومیرفت و اهی از نهادم بر میخواست. هر از چند گاهی حسن بر میگشت و با حالتی مودبانه از اینکه وزنش را بر من تحمیل کرده بود عذرخواهی میکرد و در هر بار جابجایی برای عذرخواهی به دلیل تکانی که به خود میداد آزردگی شرایط بسیار بیشتر و غیر قابل تحمل تر میشد و من هر بار ملتمسانه از او میخواستم که از خیر عذرخواهی گذشته و فقط کمی بی حرکت و ثابت بنشیند که البته میدانستم که امکان پذیر نبود. در این میان دو قلوهای ذبیح هم شرایط بسیار بدی داشتند و بوی بسیار نا مطبوعی در فضای ون پیچیده بود واما راننده بی تفاوت به تمام این مسائل گویی که امری عادی و معمول برایش بود با حداکثر سرعتی که میتوانست ون سیاه را در جاده به پیش میراند.