روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

28

ذبیح حال و روز درستی نداشت. بابت اینکه ابتدا خودش را افغانی و بعد بورمایی معرفی کرده بود ظاهرا این چند روز را بدتر از ما گذرانده بود . بیشتر نگران دخترهایش بود که هیچ خبری از آنها نداشت. کمی توانستیم با هم صحبت کنیم اما با فریاد مامور ترک مجبور به ترک آنجا شدم . شب ذبیح هم به ما پیوست . تخت پایین من محمود پسر ایرانی بود  و ذبیح هم در تخت کنار ما که خالی بود مستقر شد. 2 خواهرزاده اش را در سلول دیگر جای داده بودند . ساعتهای هواخوری سلولها با هم متفاوت بود اما میتوانستیم از دریچه ی بالای در سلول با آنها صحبت کنیم . سرگرمیمان صحبتهای پراکنده ای بود که گاه و بی گاه در خفا با هم میکردیم و سفارش دادن چیزهای ضروری یا غیر ضروری و گرفتن سفارشهایمان ساعت 10 هر روز از پسر جوان ترک. کم کم قوانین سلول هم به شکلی توافقی برقرار شد. یک جفت دمپایی برای دستشویی تهیه شد و همه باید برای رفتن به دستشویی از آنها استفاده میکردند , از روز دوم یا سوم ورود ژیلت کاملا ممنوع شد و پسر جوان ترک اعلام کرد که برایش وارد کردن ژیلت اصلا مقدور نیست پس از آن همه ژیلتهایی که چند روز پیش توانسته بودند تهیه کنند را سرشماری کردیم و الاحساب به هر نفر یک ژیلت رسید . همچنین در مواقعی که همراه غذا میوه یا ماست میدادند با توافق همه میوه یا ماست را چند ساعت بعد از غذا و دور هم میخوردیم تا یک بهانه ای برای وقت گذرانی و از یکنواختی در آمدن باشد . در این میان نشستن پای صحبت هم سلولیها از بهترین لحظات و تجربیات آن دوران بود . بیشتر آنها قبلا تجربه ی چنین سفر و مشکلاتی را یا خودشان و یا بستگانشان داشتند و شنیدن این روایتها ی تلخ و شیرین هر چه بیشتر میتوانست شکلی کلی از واقعیت پدیده ی دشوار و متفاوت مهاجرت و قاچاق انسان در ذهنم ترسیم کند.    

27

دوباره پشت همان در منتظر ماندیم . حالا کسانی که تا دیروز با قطعیت صحبت از مقاومت و تاکید بر ملیت بورماییشان میکردند کم کم زمزمه هایی از اعلام ملیت واقعی خودشا ن و چاره اندیشی برای شرایط دیپورت و بعد از دیپورت میکردند .ظاهرا دغدغه ی دوستان افغانی هزینه ی دیپورت و تکرار این مسیر از افغانستان تا ترکیه بود و اصلا مشکلی برای امنیتشان در افغانستان احساس نمیکردند اما برای بچه های ایرانی کمی جریان متفاوت بود . اینبار کمی بیشتر معطل شدیم . قبل از ما ظاهرا افراد سلول دیگر را آورده بودند  و بازجویی با آنها شروع شده بود . از بچه هایی که جلوتر بودند شنیدم که پسر ایرانی که از 2 پا کمی معلول بود و به سختی میتوانست راه برود را به قرنطینه برده اند. ظاهرا اعلام کرده بود که ایرانی است و با هماهنگی با سفارت و تایید هویت مراحل انجام دیپورتش در حال انجام بود . تقریبا هر لحظه این شک بیشتر برایم به یقین نزدیک میشد که بازگشت غیر قابل اجتناب است و حالا فکرم روی ا ین  مساله دور میخورد که شرایط بعد از بازگشت چه خواهد بود و چه میشد کرد ؟ با همین افکار آشفته یکی یکی افراد جلوتر از من میرفتند داخل و من خودم را یک قدم به جلو میکشاندم . " محمد ابدالاحدی " این اسمی بود که با ادایش من باید واکنش نشان میدادم و وارد اتاق میشدم . همان اتاق بود با همان ترکیب دیروزی و تقریبا همان افراد . فقط به جای افسر ترک دیروزی یک نفر دیگر نشسته بود که احتمال میدادم همان مترجم کذایی باشد. مترجم ایرانی صحبت را شروع کرد . کمی مقدمه گفت که بهتر است کوتاه بیایم و بگویم ایرانی هستم والا اینجا قانونی هست که میتوانند اگر بخواهند تو را 6 ماه تا 1 سال زندانی و بعد دیپورت کنند و اگر اذیتشان کنی حتما این کار را انجام میدهند . همچنین گفت اینها میتوانند تو را تا مدت نا معلومی اینجا نگه دارند تا سر عقل بیایی و بگویی کجایی هستی . کاملا از در دوستی و خیرخواهی وارد شده بود و البته تمام این چیزهایی که میگفت هم درست بود اما نمیدانم چه حسی بود که  با تمام این تردید ها من را به سکوت وا میداشت . هیچ صحبتی نکردم . حتی به هیچ کدامشان نگاه هم نرکردم . کم کم صحبتهای مترجم ایرانی از لحن ملایم خارج شد و دوباره صورت تهدید و توهین گرفت . در میان صحبتهایش کلمات رکیک هم بود. دوباره سوال کرد که از کجا آمدی ؟ جواب ندادم . با حالت پرخواش گرانه ای دوباره با اشاره و با این فرض که من زبانش را نمیفهمم به شکی خواست به من بفهماند که بگویم کجایی هستم . گفتم: بورما . با حالتی مسخره بورما را ادا کرد و اشاره کرد که بروم نزدیک میز شخص جدید . روی میز شخص جدید چند کاغذ بود که روی یکی از آنها شکل تعداد زیادی از پرچمهای کشورهای مختلف بود و روی دیگری هم اسم چند شهر با زبانهای مختلف نوشته شده بود . اول از من خواست که پرچم بورما را شناسایی کنم . کمی چشمم را به بالا و پایین چرخواندم و آن یکی را که بیشتر شبیه پرچمی بود که دیشب برایم روی کاغذ کشیده بودند انتخاب کردم . در میان شهر ها هم پایتخت بورما را که مطمئن بودم با انگشت نشان دادم و  منتظر واکنش ماندم . مطمئن شده بودم که شخص جدید نه تنها مترجم بورمایی نبود بلکه حتی کمترین اطلاعاتی هم از بورما و مشخصات آن نداشت . کمی حودم را جمع و جور کردم و با کمال پر رویی شروع کردم به ادا کردن همان چند کلمه ی محدود اردویی که دیشب یاد گرفته بودم و خودم هم معنی خیلیشان را از یاد برده بودم . هی کلمات را تکرار میکردم و آنها هیچکدامشان گوش نمیکردند . مشغول پر کردن فرمهایی بودند و مترجم ایرانی زیر لب غرغر میکرد . دوباره فرمی را جلویم گذاشت تا امضا کنم . 2 تا خط کشیدم . گفتند که میتوانم بروم . امروز هم گذشته بود . بیرون که آمدم ذبیح را دیدم . این چند روز خبری از او نبود . 

26

سلولها عبارت بودند از اتاقهایی تقریبا 4*8 متری با 9 تخت دو طبقه که در مجموع 18 نفر را در خود جای میداد . درِ سلولها طوسی رنگ بود  و در انتهای هر سلول توالت و شیر آبی برای شستشو قرار داشت . در مجموع جای خیلی بدی نبود . جای من در سمت راست سلول ردیف دوم , تخت طبقه ی دوم بود . در ابتدای ورودمان حضور 2 دوربین نصب شده  روی دیوارو نزدیک به سقف  در ابتدا و انتهای سلول نظرمان را جلب کرد . همه با انگشت دوربینها را به همدیگر نشان میدادند و بی آنکه سخنی رد و بدل شود تقریبا تمام حاطرین در سلول به این نتیجه رسیده بودیم که حرکات و گفتگوهای احتمالیمان رصد خواهد شد .  احتمالا این دوربینها برای این بود که بتوانند از روی زبان و صحبت کردنمان به هویت و ملیتمان پی ببرند . منطقی ترین کار این بود که صحبت نکنیم و یا حداقل به شکلی صحبت کنیم که قابل تشخیص در دوربین ها نباشد. روال به همین منوال پیش میرفت . معمولا کسانی که قصد صحبت با هم را داشتند در گوشی و بسیار آهسته صحبت میکردند وگاهی هم که چند نفر قصد صحبت با هم را داشتند در گوشه ای و در پناه تختی که امکان دید توسط دوربینها نبود به صحبت میپرداختند . بعدها که برای بازجویی رفتیم و مترجم همراه پلیس بود بیشتر از اینکه مراعات این مساله را در سلول کرده بودیم راضی شدیم . وعده های غذایی بسیار بسیار انذک بود . معمولا صبحانه و شام  یک عذذ مربای کوچک یا یک پنیر مثلثی کوچک با یک تکه نان و یک لیوان چای بود . برای نهار غذایمان معمولا سوپ بود یا سیب زمینی با نعنائ و یا برنج و عدس با ماست . یک بار هم برای غذا مرغ دادند که دوباره تکرار نشد . اما یک امکان خوب هم بود که هر روز ساعت 10 صبح پسر جوانی به پنجره ی در سلول را باز میکرد و از افراد صورت مایحتاجشان را میگرفت و وسایلی را که غیر قانونی نبود از قبیل صابون و شامپو و میوه و برخی خوراکیها و حوله و مسوام و ... را در ازائ دریافت مبلغی خریداری مینمود . اقلام غیر قانونی هم در حد سیگار و تیغ ژیلت معمولا یک در میان پذیرفته و تهیه میشد . من چند مورد به این جوان سفارش میوه و مسواک و یک حوله دادن . پسر بسیار منصفی بود . پول دلار را به انصاف تبدیل میکرد و و تمام مابقی پول را بر میگرداند و اگر مایل بودند افراد برایش بخشی از باقی مانده ی پول را دبر میگرداندند به خودش . همیشه این اتفاق می افتاد و جوان هم از این جریان بسیار راضی بود و هم ما . روزی یک بارساعت 7 تا 5/7  در راهروی زندان حق قدم زدن داشتیم . پنجره ای که ردر انتهای راهرو بود به بیرون باز میشد و گاهی که باز بود میشد فضای بیرون را از آن دید یا کمی هوای تازه تنفس کرد . یک تلفن کارتی هم در راهرو بود که میتوانستیم با تهیه ی کارت تلفن از طریق جوان با ان تماس گرفت . من یک کارت تهیه کردم و بعد از چند روز با منزلمان تماس گرفتم و خبر سلامتیمان را به آنها اطلاع دادم . بعد از 2 یا 3 روز یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه یمان را خورده بودیم و طبق معمول هر کس در افکار خودش غوطه ور بود در سلول باز شد و یک مامور پلیس با اشاره فهماند که باید سریع حاظر شویم و برویم بیرون . به سرعت خودم را از روی تخت به پایین پرت کردم و سر و وضعم را دستی زدم و در راهرو به صف شدیم . سر شماری که شدیم ( سرشماری مانند سربازی به این شکل بود که باید از اول صف شروع به شمردن میکردند افراد و معمولا انگلیسی تا پایان صف که باید به 18 ختم میشد , گاهی در میان جمع کسانی که انگلیسی خوب مسلط نبودند از طرف سایرین کمک میشدند و بقیه به جایشان عددشان را تکرار میکردند ) . درهای میله ای باز شد و ما مجددا به طبقه ی همکف رفتیم . یک راهرو را که عبور کردیم در پشت یک در ادستور توقف دادند و همانجا منتظر شدیم . یکی یکی و بر اساس لیست صدایمان میکردند و به داخل اتاق میرفتیم . داخل اتاق چند میز در سه طرف اتاق بود که چندین نفر درپشت آنها نشسته بودند . به جز 2 نفر بقیه همه سرشان به کار خودشان بود . از آن 2 نفر یکیشان ایرانی بود. وقتی که شروع به صحبت کرد متوجه شدم و دیگری یکی از کسانی بود که شب اول ورودمان از ما در باره ی ملیتمان در حیاط بازجویی کرده بود . مرد ایرانی ظاهرا مترجم یا همچین چیزی بود . وارد که شدم رو به من کرد و گفت : ایرانی هستی یا افغانی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .گفت : راستش را بگو کمکت میکنم زودتر بری از اینجا . کمی دو دل بودم اما باز هم سرم را پایین انداختم و صحبتی نکردم . صدایش را بلند کرد و با لحنی تند شروع به تهدید کرد که مطمئن است ایرانی هستم و نمیتوانم زیاد به او دروغ بگویم . فقط هر از چند گاهی سرم را بالا میگرفتم و میگفتم بورما و مجددا سرم را پایین می انداختم .  بالاخره مترجم گفت : غلط کردی که بورما بورما . فردا یک مترجم بورمایی میارم ببینم کدوم شما .... میتونین 2 کلمه بورمایی صحبت کنید . تهدیدی بود که اگر عملی میشد بدون شک همه مان رو سیاه از آن بیرون می آمدیم . اما باز هم سکوت کردم و بالاخره با امضائ ورقه ای از اتاق خارج شدم . امروز که به خیر گذشته بود اما فردا آیا واقعا یک مترجم بورمایی می آمد یا میشد به حرف کسانی که گفته بودند مترجم بورمایی در ترکیه نیست و اگر هم هست بسیار محدود است اعتماد کرد ؟ آن شب را با همین فکر و خیالها گذراندیم . از یکی از جوانهای پاکستانی چند کلمه اردو و از دیگری شکل پرچم بورما و اسم پایتخت و واحد پول و اطلاعاتی از این قبیل را پرسیدم و یادداشت کردم و در طول شب سعی کردم به خاطر بسپارمشان . فردا صبخ صبحانه را که خوردیم دوباره همان مامور پلیس آمد و دستور داد از سلول خارج شده و به صف شویم . شکی نداشتم که مترجم  بورمایی را آورده اند و نهایتن تا کمتر یک ساعت دیگر دست همه مان رو خواهد شد . از 1 تا 18 شمردیم و مجددا به سمت طبقه ی همکف به راه افتادیم .

25

هوا بسیار سرد بود . اتوبوسها قدیمی بودند و 2 ردیف صندلی تک در 2 طرف اتوبوس بود که پر شده بود و بقیه کف اتوبوس نشسته بودند . چند بار در مسیر حرکت سرشماری شدیم . بیشتر از 1/5 ساعت در راه بودیم . از اضمیر گذشتیم و بالاخره در نهایت  اتوبوسها توقف کردند. پیاده که شدیم ما را به صف کردند و دوباره از ما سرشماری شد. مقابلمان دیوارهایی بود بلند که وقتی چشم میکشیدی تا بالا بعد از آجر و سیمان هنوز سیم های  خاردار توپی بود که کشیده بودند روی دیوارها . ظاهرا خبری از آزادی نبود و میشد به سادگی حدس زد که مقصد چند دقیقه ی دیگرمان در پشت همین دیوارهای بلند با سیمهای خاردار است . در آهنی کشویی بزرگی باز شد و به همان ترتیب وارد آنجا شدیم .در تاریکی شب چیز زیادی قابل تشخیص نبود اما  محوطه ی بزرگی بود شامل چند ساختمان . همچنان رفتیم تا پای پله های یکی از ساختمانها متوقفمان کردند. چند نفر بالای پله ها ظاهرا منتظرمان بودند . پچ پچه ها بین همسفرها باز از سر گرفته شده بود. هر کس چیزی میگفت و سعی میکرد نظر خودش را بر اساس آن چیزی که اتفاق افتاده بود و میدید بگوید . من اما بهت زده بودم در واقع . نمیدانستم سرنوشت مرا به کجاها میخواهد ببرد . نه میتوانستم خوشحال باشم و نه آنچنان ناراحت . خوشحال نبودم از این جهت که درگیر جریانی شده بودم که هیچ چشم انداز روشن و تضمین شده ای در آن نمیتوانستم ببینم . اینجا کجا بود ؟ من چرا آنجا بودم ؟ چه سرنوشتی در انتظار آدمهایی مثل من که پایشان به اینجا باز میشد بود  و مهم تر از همه آیا این پایان تمام تلاشی بود که کرده بودم تا به اینجا برسم و پایان زودهنگام آتیه ی روشنی  بود که برای این سفر متصور بودم . و اما خوشحال از این جهت بودم که در معرض تجربه های بسیار متفاوتی قرار گرفته بودم . قرار گرفتن در این موقعیتها با تمام سردرگمی که داشتند کمی حس هیجان خوشایندی را در وجودم متبلور میکردند . خانمها و بچه ها را که  در صف جداگانه ای بودند  به مکان دیگری منتقل کردند .  2 نفر از ابتدا و انتهای صف شروع به سوال و جواب مجدد از همه کردند . بیشتر در مورد ملیت افراد سوال میکردند , با خشونت و واقعا بدون هیچ ملاحظه ای . به صورت رندمی هر از گاهی یک نفر را لگد یا مشتی هم میزدند . تقریبا همه به جز ذبیح خودمان را بورمایی معرفی کردیم دوباره و البته ان اشخاص هم که مطمئن بودند راست نمیگوییم به تدریج عصبانی تر میشدند و تعداد افرادی که مورد ضرب و جرح قرار میگرفتن بیشتر میشد . ذبیح در آخرین لحظات تصمیمش را عوض کرده بود . , خودش میگفت که خسته شده و ترجیح میدهد او را دیپورت کنند . همه سعی کردیم منصرفش کنیم و بالاخره هم منصرف شد و اما این انصراف کمی هم برایش گران تمام شد . نصیب من هم یک سیلی و یک مشت بود آن شب که در مقایسه با برخی دیگر از همسفرهایم خیلی جای تاسف نداشت. همان لحظه ی اول مردی که از من سوال و جواب کرد گفت تو ایرانی هستی و وقتی با جواب منفی من مواجه شد سیلی و مشت را زد و به زبان ترکی شروع به ادای جمله هایی از روی خشم کرد که البته من هیچکدامشان را متوجه نمیشدم . فقط هر لحظه منتظر فرود آمدن سیلی یا مشت دیگری بودم که خوشبختانه تکرار نشد .سرما همه را آزار میداد. تجربه ی سخت باران و سرمای شب قبل و در اختیار نداشتن لباس کافی و مناسب برای اکثریت همسفرهایم همه را در خودشان مچاله کرده بود . اکثر مسافران بیمار شده بودند .حالا دیگر به جز 2 سرباز کس دیگری آنجا نبود . بقیه ی ماموران به داخل ساختمان رفته بودند . ترجیح دادم با کسی صحبت نکنم . تقریبا زمان زیادی گذشته بود که بالاخره وارد ساختمان شدیم . از پله ها که بالا رفتیم ابتدا یک سالن بود که باید لباسها و همه ی وسایلمان را آنجا تحویل میدادیم . همه چیز را گرفتند . حتی کمربند و شالگردن را و در عوض یک دست لباس هم شکل به ما دادند . لباسها را که عوض کردیم  صحنه ی مفرحی شده بود.سایز  همه ی لباسها  2 ایکس  لارج بود و و تقریبا به طرز مضحکی از تن اکثرمان آویزان بود . شلوارها آنقدر گشاد بود که مجبور شدم 2 طرفش را گره بزنم . هر کسی با روبرو شدن با دیگری ناخودآگاه میخندید . هر کسی به نوبت وسایل و ساک و هر چیز دیگری که داشت تحویل میداد . هم گرسنه بودیم و هم خسته . همه ی وسایل که تحویل گرفته شد دوباره به صف شدیم و به سمت راهرویی که در سمت چپ سالن بود و در انتهایش راه پله بود حرکت کردیم . طبقه ی دوم کاملا شکل و شمایل زندان داشت . به انتهای پله ها که رسیدیم 2 طرفمان  درهای میله ای بود . از یک در که میگذشتی  دوباره یک در میله ای دیگر بود که پای هر کدام 2 مامور بودند .از در دوم که عبور کردیم راهرویی بود دراز که در دو طرف راهرو درهای آهنی کوچکی بود با یک پنجره ی کوچک در بالایشان . در انتهای راهرو هم پنجره ای بود که به سمت بیرون باز میشد ظاهرا . کمی که در راهرو پیش رفتیم مقابل یکی از درها توقف کردیم . از اول صف یکی یکی بازرسی بدنی میشدند و و وارد انجا میشدند . هنوز چند نفر مانده به من ظاهرا ظرفیت سلول اول پر شد و ما را در سلول روبرویی جا دادند .بالاخره  بازرسی بدنیم تمام شد و وارد سلول شدم .

24

بورما یا برمه کشوری بود مابین هند و چین و پاکستان ( با کمی شک ) , نه پرچم دارد هنوز و نه سرود ملی و نه سفارت خانه در اکثر کشورهای دنیا. زبان متداول مردم آن ترکیبی از اردو و پشتو  است و ساکنانش به زبانهای مختلف و گاها کاملا متفاوت تکلم میکنند. همواره و به دلایلی که در وقت این نوشته نمی گنجد در حال جنگهای داخلی و خونین هستند و در مجموع شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بسیار بسیار متزلزل و ناپایداری دارد. پیشنهاد این بود که خودمان را اهل بورما معرفی کنیم . از تمام پیشنهادها و امکانهای دیگری که شنیده و فکر کرده بودم معقول تر به نظر میرسید. هر چند دقیقا نمیدانستم اوضاع از چه قرار است اما باید انتخابم را هر چه زودتر میکردم. به جایی رسیدیم پشت یک تپه ی کوچک که ماشینهای پلیس آنجا منتظرمان بودند. هر چند نفرمان را سوار یک ماشین کردند و به راه افتادیم. در فکر ان بودم که اندک مدارکی که برایمان باقی مانده بود را چگونه مخفی کنم که در صورت بازدید بدنی و وسائل از چشم پلیس مخفی  بماند . نرسیده به شهر اضمیر در مقابل یک پاستگاه پلیس ماشین توقف کرد. قبل از ما چند ماشین دیگر رسیده بود و مسافرانشان در حال پیاده شدن بودند . از یک راهروی باریک گذشتیم و به یک سالن که چند اتاق در اطرافش بود رسیدیم. به در اتاقی که سمت چپ سالن بود رفتیم . همگی خسته و بلاتکلیف بودیم. تعدادی روی زمین نشستند . اتاق بزرگی نبود و عده ی دیگر سر پا ایستاده بودیم. سعی کردم از کسانی که احتمالا اطلاعاتی در مورد بورما و زبان و مشخصات آن کشور دارند صحبت کنم تا بتوانم آخرین تلاشم را برای اطمینان از تصمیمم کرده باشم.  به این نتیجه رسیده بودم که اهل بورما بودن در حال حاظر بهترین انتخاب بود و با اگاهی از ریسک طبیعی که هر انتخاب میتوانست داشته باشد مصمم به این کار شدم. مدتی گذشت و 2 سرباز که یکی کمی انگلیسی میدانست آمدند و شروع به نوشتن اسم و مشخصات تک تک ما کردند. تقریبا ظهر بود. به دلیل تنوع در ملیت مسافران و زبان و غیره کار ثبت مشخصات بسیار به کندی انجام میشد. هنوز تعدادی از مسافران ثبت نشده بودند که چند نفر آمدند و بین مسافران نان پحش کردند. خیلی گرسنه بودیم. مقداری مواد خوراکی که برای چند روز سفر تهیه کرده بودیم در کوله ای بود که حالا مطمئن شده بودم دزدیده شده بود. مشخصات همه که ثبت شد 2 سرباز رفتند .مدت زیادی نگذشته بود که دوباره آمدند و زنها و بچه ها را بردند و در اتاق مجاور اسکان دادند. فضا بازتر شئ و نشستیم. با ذبیح و حاجی بادبادک و بقیه ی دوستانم به صحبت نشستیم. همه ظاهرا خود را بورمایی و با هویت غیر واقعی معرفی کرده بودند. محمد ابدالاحدی , 32 ساله و اهل بورما هم هویت جدید من بود. مشغول صحبت بودیم که یک میز و صندلی آوردند و یک پزشک وارد اتاق شد و به اتفاق یک مترجم شروع به سوال و جواب از تک تک مسافران کردند. سوالات در مورد بیماری های واگیر دار و خطرناکی بود که احتمالا ممکن بود از میان مسافران کسی به آنها مبتلا باشد. کار هرکس با یک سوال و جواب ساده تمام میشد و بهد به سالن منتقل میشد که در آنجا هم میزی بود با چند نفر که پشت آنها نشسته بودند و از هر کی که وارد میشد ابتدا انگشت نگاری کاغذی میشد و سپس شخص میبایست فرمی که بر اساس مشخصات بیان شده توسط خودش تکمیل شده بود را امضا میکرد. کل این جریان تا تاریکی هوا به طول انجامید و سپس اعلام شد که اسبابهایمان را جمع کنیم. عده ای خوشحال شدند که میخواهند آزادمان کنند و عده ی دیگری با این نظر موافق نبودند. 2 اتوبوس در بیرون منتظرمان بودند.اتوبوسها را سوار شدیم و مردد از اینکه در نهایت چه تصمیمی برایمان گرفته اند به راه افتادیم.