29/5/2011(1)
"از ۱۰ سال قبل تا حالا که شما باهاش مشکل دارین پروندهٔ من کاملا روشنه .شما ادعا میکنین که همه چیرو در مورد من میدونین و یک پرونده به اندازهٔ تمام سالهای عمرم هم جلوتونه.خوب ببینین.در بیارین هرچه مشکل داشتم و دارم.بگین تو اونجا پاتو کج گذاشتی یا اونجا خطا کردی.بگین فلان جا حق کسیرو خوردی یا از شرایطت سوی استفاده کردی یا دزدی کردی یا هرچی دیگه.من میپذیرم اگه میتونین بهم ثابت کنین من میپذیرم با کمال میل.اما من هیچ کدوم از این کارها رو نکردم و شما هم خیلی خیلی بهتر و دقیقتر از خود من میدونی .چون اگه به اندازهٔ نیش سوزنی فل میکردم تا حالا صد باره تومارمو پیچیده بودین.الان هم بهتره خیلی حاشیه نریم.رک و راست بگین دنبال یه بهانه هستین که گیر بدین".
فکر میکردم دوست دارم تمام حرفای دلم و تمام اون چیزایی که تو این سالها خواستم و آرزو داشتم امروز بگم.
"به من نگین که موسوی و کروبی و خاتمی و تمام این مردمی که هر روز آمدن و میان تو خیابون منافقن و جاسوس خارجی هستن.از من نخواین که قبول کنم حق فقط با یک نفر یا یک گروه یا یک عقیده خاص.شما میگین تقلب نشده.منم میگم اوکی اوکی این درسته اما توی یک حکومتی که عدالت و سر لوحه تمام شعارای خودش گذاشته به نظر من حداقل نشانه این عدالت اینه که بشینه و از این ۲۰ میلیون یا ۱۵ میلیون یا به قول شما حداکثر ۵ میلیون آدم بپرسن که مشکل شما چیه؟شما اصلا به چی اعتراض دارین و بعد قانعشون کنه.یک بچه وقتی گریه میکنه یا یه دردی داره یا یه چیزی میخواد.این اصلا سخت نیست فهمیدنش و براورده کردنش.راهش این نیست که بزنی تو گوش بچه و بگی خفه شو.مشکلش حل نشده.درمان نشده.این مردم میگن آقای احمدی نژاد نه.خوب ازشون بپرسین چرا نه.شاید حرفشون منطقی بود و شایدم نه.این که نشد عدالت که یک نفر بشینه و بگه این خوبه و همه مجبور باشن سرشونو تکون بدن و تایید کنن و دم نزنن."
به اینجا که رسیدم اخماش رفت تو هم دوباره.میخواستم ادامه بدم که گفت:
"خوب ما هم با بعضی از کارای آقای احمدی نژاد مشکل داریم و معتقدیم باید ایشان تصحیح کنه."
دیدم تنور داغه پریدم وسط حرفش
"خدا پدر و مادرتونو بیامرزه.خوب حرف ما هم همینه.میگیم آقای احمدی نژاد خوب خوب.ولی ایشون معصوم که نیست.یه جاهایی اشتباه کرده و داره میکنه."
حرفمو قطع کردو گفت
"اما نباید توهین کرد"
نفهمیدم منظورش چیه.چند لحظه مکس کردم.میخواستم یک چیزی بگم که دوباره شروع کرد
"تو به مقام ولایت توهین کردی"
یک لحظه جا خوردم.اگه میخواست وارد این بازی بشه خیلی سخت بود جم و جور کردنش.یک لحظه ذهنم رفت دنبال کارا و حرفایی که تو چند وقت پیش انجام دادم و زدم.میخواستم ببینم جایی بود که حرفی زده باشم و احیانا اونو مدرک کرده باشن...
اون لحظه چیز زیادی دستگیرم نشد.تو زمان انتخابات زیاد رفته بودیم این طرف و اون طرف و حرف زده بودیم اما تا جایی که یادم میاومد همیشه سعی میکردم خیلی جلو نرم.شاید پشت تلفن یا تو یه جلسه نه چندان دوستانه چیزی گفتم. اما اون لحظه فرصت فکر کردن به همشون نبود.دلم و به دریا زدم و گفتم:
"تو قانون اساسی توهین به رهبری و شخص اول نظام در حکم مهاربست و مجازاتش اعدام.اگه مدرکی دارین نشون بدین و اعدام کنین"
یک لحظه پشیمون شدم از حرفم.گفت:
"ما مدرک داریم که شما تو چند تا جلسه در مورد رهبری حرفای توهین آمیزی زدین.میخوای فیلمشنو برات بذاریم"
خیلی خدا رو شکر کردم که رنگم سیاهه و اون لحظه احتمالا متوجه تغییر رنگ فاحش صورتم نشد.
"با کامل میل میخوام ببینم این فیلمایی رو که میگین دارین و با کامل میل اگه توهینی کردم حاضرم منو اعدام کنین"
"داریم ها.میخوای اعدام بشی؟حالا اعدام که نه میدونی چند سال باید به خاطرش بری آب خنک بخوری؟"
گفتم:
"میرم.اشتباه کردم باید تاوانشم بدم.اما من مطمئنم که این کارو نکردم."
خیلی اصرار کرد اما زیر بار نرفتم.یک بار هم رفت بیرون و با یک لبتاب برگشت و گفت:
"همه چی این تویه.میخوای ببینی؟"
"یه مدرک نشون بدین اعدامم کنین"
با خودم گفتم نکنه الان یه چیزی بذاره و درست باشه و لج کنن بفرستنم جایی که عرب نی نمیندازه.ولی حس میکردم اونم خیلی مطمئن صحبت نمیکنه.بالاخره گفت:
"اس ام اس چی؟اس ام اس توهین آمیز هم در مورد آقا نفرستادی؟
"نه .اصلا.ما آقارو قبول داریم.چرا باید اس ام اس توهین آمیز بفرستیم؟"
"کسی هم واست هم چین اس ام اسهایی نفرستاده؟"
"نه.بقیه هم آقا رو قبول دارن و همچین کاری نمیکنن.چرا در مورد آقای رئیس جمهور گاهی وقتا یه چیزایی که آدم رو شاد میکنه برام میاد منم میفرستم واسه دوستام ولی حرف توهین آمیزی نیست توش.همیشه نقل قول صحبتا و کارای خودشونه که اغلب خنده داره"
سعی کرد خودشو بیتفاوت نشون بده.گفت:
"اگه توهین نباشه اشکال نداره.گفتم که ما خودمون هم نسبت به بعضی از عملکرد ایشون انتقاد داریم"
گفتم:
"خوب شمارتنو بدین از این به بعد واسه شما هم اس ام اس میکنم..."
که کاشکی نمیگفتم.یکهویی باز آمپرش رفت روی ۱۰۰.جوش آورد بدجور.دوباره باز هرچی از دهانش در اومد به بنده و جنبش سبز و اصلاحات و دوستام و .. گفت.گفت و گفت.ساعت نزدیکی ۱۰/۵ شب بود و واقعا عصبی شده بودم.از هر دری گفت و منم اگه میشد جوابشو میدادم.آخر سر یک ورق گذاشت جلوم و گفت "همهٔ اعترافات و بنویس و امضا کن." خندم گرفت.گفتم:
"دوباره که برگشتیم سر پلهٔ اول.به چی اعتراف کنم.اصلا شما بگین من مینویسم و امضا میکنم.ولی آخه من نمیدونم به چی باید اعتراف کنم.به کار نکرده،حرف نزده،جرم مرتکب نشده.به چی؟"
یک لبخند کمی عصبی زد و گفت:
"عجلهای نیست.چند وقتی اینجا بودی همه چیرو میگی.با چه گورهکی کار میکنی و چه برنامههایی داشتین و دارین و همه چی.عجلهای نیست."
رو کرد به مرد گوشهای و گفت:
"با هاج اقا هماهنگ کنید و در جریان بزارینشون.ایشون رو هم منتقل کنین بازداشگاه."
بلند شدم راه بیفتیم که گفت:"بشین"
28/5/2011
صبح روز ۲ آذر بود به گمانم .از یک ماه پیش تقریبا مطمئن شده بودم که باید برم.با چند تا از دوستام توی حزب مشهد و تهران که صحبت کرده بودم بهم گفته بودن که این سری دیگه شوخی بردار نیست.ظاهراً این سری شمشیرو از رو بسته بودن و به قول خودشون میخواستن یک بار برای همیشه تکلیفشونو با همه روشن کنن.
۲۱ بهمن بود که ساعت 5/7 صبح که حاضر شده بودم برم دفتر زنگ در و زدن .آیفنو برداشتم و از پشت آیفون یه نفر گفت که مامور آبه.دیگه سوالی نکردم و رفتم جلوی در.همینکه جفت در و باز کردم ناگهان منو با در هل دادن و من افتادم زمین .آمدن تو.۲ نفر بودن.۳۵ یا ۴۰ ساله.گفتن که باید خونهرو بگردیم و حکم بازداشتمو نشون دادن.هیچ مقاومتی نکردم.چون میدونستم بیفایده است.آمدن تو و همه جارو گشتن.حتا توی کابینتای آشپزخونه و توی آبگرمکن رو هم گشتن.حدودا ۱/۵ ساعت خونهرو تفتیش کردن.یه چیزایی رو ضبط کردن و بعد گفتن حاضر بشین باید بریم.ماشینشنو که یه پژو ۴۰۵ نقرهای بود آوردن توی حیات و همه چیزو ریختن توش .دیش ماهواره و یه مقدار کاغذو نشریه و کتاب و سی دی فیلمو به همراه ما.فکر کردم اول میریم اطلاعات اما وقتی که واستادیم،دیدم جلوی دفتر کارم بود.تو که رفتیم منشی مون اول جا خورد.بهش اشاره کردم که بره بیرون و رفت.شروع کردن به گشتن دفتر .تمام پروندهها و کاغذ هارو زیرو رو کردن و سر سرکی نگاشون میکردن.توی کامپیوتر رو هم گشتن.یکی یکی فایلاشو زیرو رو کردن که مبادا یه سر نخی از ارتباط ما با بیگانه ها باشه.بالاخره رضایت دادن که بریم.دوباره نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.تو کل این مدت یکیشون هی رجز میخوند و تهدید میکرد. جوون تر بود و ریز نقشتر و یه ریش ۲ یا ۳ سانتی داشت با صورتی لاغر.حرفش تو این مایه بود که شما فکر کردین چه غلطی میتونین بکنیین و کلفتر از شمارو سر جاشون نشاندیم و میگفت خوب دوربرتو نگاه کن چون حالا حالاها مهمون مایی و از این حرفا.اصلا حرفش با قیافش و هیکل و جربزش جور در نمیومد و اینو بهش گفتم.از دفتر که راه افتادیم بهش گفتم که من فکر نمیکنم تو قلبا آدم خشن و بدی باشی و نمیدونم چرا هی سعی میکنی خودتو خشن نشون بدی.عصبانی شد و گفت :وقتی در خدمتتون بودیم میفهمی من کیم.دیگه صحبتی نکردیم.ادارهٔ اطلاعات یه در آهنی خیلی بزرگ داشت با دیوارای خیلی بزرگ و دوربین .وقتی رسیدیم در باز بود و ما مستقیم رفتیم تو.به من گفتن که تا ساعت ۳ باید صبر کنم و اعظم رو بردن.منو نشوندن تو یه اتاقی که هیچی نداشت.فقط یک سندلی بود و بس.هیچ صدایی نمیومد .اصلا حس خوبی نداشتم.میخواستم خودمو جمع و جور کنم و شرایط چند وقت پیشمو یه مرور سریع بکنم .مخصوصاً زمان انتخابات که فکر میکردم گیر اصلیشون همونجاست.باید همه رو مرور میکردم تا موقع بازجویی بتونم فل نکنم.هر از چند گاهی یکیشون با شدت و ناگهان در و باز میکرد یه چشم قره میرفت ،دور و برو نگاه میکرد و باز درو میبست .فک میکنم میخواستن یه جورایی به هم بریزم و باید اقرار کنم واقعا هم همینجور میشد.ساعت خیلی کند میگذشت .تشنم شده بود ولی میتونستم حدس بزنم که از آب و ناهار خبری نیست.سات 5/2 یکیشون آمد تو و اشاره کرد که بیا.بلند شدم ظاهراً اعظم رو همون موقع ول کرده بودن.دنبالش راه افتادم.یه کم که راه رفتیم جلوی یه در طوسی رنگ واستادیم.بهم گفت واستا همینجا.ابروهاش تقریبا نزدیک نافش بود از بس که میخواست خودشو عصبانی و ناراحت نشون بده.بعد از ۲ یا ۳ دقیقه طرف آمد بیرون و اشاره کرد که برو تو.در رو هل دادم و رفتم تو...
اتاق بزرگی بود تقریبا.دیواراش گچ سفید بود .یه میز کنفرانس مانند و بیضی وسط اتاق بود با ۸ تا صندلی.۲ نفر توی اتاق بودن.یک نفرشون که قد بلند بود و کم مو روی یکی از صندلیها پشت میز نشسته بود و یکی دیگه گوشه سمت راست اتاق روی یه صندلی پلاستیکی نشسته بود و وقتی من وارد شدم همین فرد با اشارت سر بهم گفت که بشینم.نشستم .روبروی مرد دیگه و پشت میز.هنوز سرشو بلند نکرده بود و با چهرهای نه چندان مثبت داشت ورقای داخل یه پوشه سبز رو که فکر میکنم نامهٔ اعمال من بود رو ورق میزد.گاهی وقتا چشماشو تنگ میکرد و گاهی وقتا معمولی بود.کمی بهش خیره شدم ولی خبری از اینکه بخواد شروع کنه نبود.حس عجیبی داشتم.مثل زمانی که سر جلسه امتحانی و ورقه امتحانو بهت میدن و تو میخوای اولین نگاهو به سوالا بکنی و ببینی چند مرده حلاجی.مخلوطی از دلهره بود و حق به جانب بودن.یه نگا انداختم به نفر دیگه.داشت روی کاغذ یه چیزایی مینوشت .سعی کردم ترکیب صورتم رو کنترل کنم تا طبیعی تر به نظر بیام.بالاخره نطقش باز شد.یه نگاهی انداخت بهم مثل کسی که دوست داره یه نفر دیگرو آتیش بزنه .تو چشماش چیز خوبی نبود.
خوب آقای نخل احمدی،شما و دوستانتون فکر کردید هر کاری بکنید و هر فتنهای بر پا کنید هیچکی نیست ازتون بپرسه چرا ها؟فکر کردی چند تا آدم مجهول الحال میان با هم جلسه میذارن و بعد فردا همه چی عوض میشه و تموم.شما فکر کردی هر ... بکنیم کسی نیست که ... و گفت و گفت و گفت.نمیدونم چقد طول کشید اما خداییش خوب سیر و پونمو میدونست.حتا از رفت امدهای خونم و دفتر کارم و تلفن و موبایلمم باخبر بود.سعی میکردم حرفاشو کامل بشنوم تا ببینم کدومش واقعیه و کدومشو میخواد برگ بزنه.مثل یه آتشفشان شده بود.هر لحظه آماده بودم که اگه خواست بلند بشه بزنه در برم.در مورد فعالیتهای گذشتم و پروندههایی که داشتم و کارای الانم گفت.در مورد جلسه هامون و فعالیتهای به قول خودش غیر قانونی حزب گفت و هروقت من میخواستم یه چیزی بگم داد میزد ساکت.تو هر جملش یه چند تا دری واریهای نه خیلی بیادبانه هم به من و دوستام میداد.بالاخره واستاد اما نگاهشو ازم بر نداشت.ریسک نکردم که چیزی بگم و مثل اون طرف گوشهٔ اتاق ساکت موندم ببینم چی میشه.بد از چند ثانیه گفت.خوب حالا یکی یکی.فکر میکنم میخواست برگمو بگیرم که بفهمم چه چیزهایی در موردم میدونه.این هم خوب بود هم بد.خوب به این دلیل که میتونستم حالا سره از ناسررو در مورد خودم جدا کنم.اما بدیش این بود که من نمیدونستم چقدر از این حرفایی که میزد رو برگ زده و چقدرش واقعیه و مدرک داره.یکی یکی شروع کرد سوالاشو پرسیدن.اما اینبار کمی آرومتر و من هم سعی میکردم خیلی خلاصه و تا جایی که میتونم با آره و نه جواب بدم.مگه جاهایی که خیلی گیر بود و بیشتر جنبه نظر دادن داشت و نه به گردن گرفتن چیزی.سعی میکردم جوابامو فراموش نکنم چون هر از چند گاهی یه سوالی رو دوباره اما به زبون دیگه و با یه ادبیات دیگه تکرار میکرد و نباید فل میکردم.بد از 5/2 ساعت بلند شدن و رفتن بیرون.خیلی تشنم بود اما به روی خودم نیاوردم.دوباره برگشتن.فکر میکنم یک ربع گذشت.با یک بطری آب و یه لیوان و در کمال تعجب اینبار بسیار مهربان و آرام.اصلا باورم نمیشد که اون آدم عصبانی و بر افروخته یک هوییی اینقدر مهربان و آرام و روحانی بشه.بطری آب و لیوان و گذاشت جلوم و گفت بفرمایید آقای نخل احمدی.ایشالاه که مارو میبخشید اگه تند رفتیم یک کم.راستش ما وقتی میبینیم آدمهای خوبی مثل شما که هم خودتان و هم خانوادهٔ شما کاملا توی این منطقه شناخته شده اند اینقدر راحت در چنگال دشمنان اسیر میشین و گول تبلیغات و حرفای بی پایهٔ اونارو میخورین و سرنوشت خودتون و این نظام مقدسو به خطر میندازین از صمیم قلب ناراحت میشم و امیدوارم بتونم شمارو در یک زمینههایی آگاه کنم.دوباره آب تعارف کرد .واقعا نیاز داشتم بهش اما سرمو به نشانه منفی تکون دادم.این بار بیشتر در مورد جریانهای بعد از انتخابات و جریان فتنه و نحوه ادامه یافتن اونا حرف زد.لحن پدرانه و دلسوزانهای به خودش گرفته بود.از اینکه اصرار داشت تا این اندازه منو احمق نشون بده و یه چیزایی که مثل روز روشن بود و ۱۸۰ درجه بچرخونه و بگه واقعا عصبی شده بودم.دیگه نتونستم طاقت بیارم و نظرمو در مورد حرفاش و تحلیلش گفتم و اون چیزی که خودم فکر میکردم درسته در تمام این موضوعها با احتیاط بهش گفتم.اون نفر دیگه تند تند یاد داشت میکرد
صبح زود بیدار شدیم.دیشب با پینو و دوستش یه جایی ساعت ۸/۵ قرار گذشتیم.۱ ساعت راه است تا برسیم اونجا.حاضر که شدیم پینو زنگ زد که میایم دنبالتون.این خوب بود.وقتی رسیدن چند دقیقه نشستیم و یه قهوه خردیم و کمی حرف زدیم.اسمش باربارست.قیفاش کمتر از ۴۰ نشون میده.خیلی خوش برخورد و مودّب بود.پینو قبلان راجعبه ما باهاش حرف زده بود ظاهراً.وقتی رسید تولد اعظم و من رو تبریک گفت و خیلی سریع یه مروری کرد که راجعبه ما چی میدونه.نمیدونستم دقیقا راجعبه چی میخوایم صحبت کنیم اما حدس میزدم بیشتر راجعبه ایران باشه.حرفای اولیمون حول و هوش اوضاع مهاجرا تو ایتالیا بود و سیاست ایتالیا در این مورد.راجعبه انتخاباتی که ۲ هفتهٔ پیش اینجا برگزار شد و نتیجش و اینکه چرا مردم همهٔ کشورها همیشه تو دقیقهٔ ۹۰ چشماشونو میبندن و انتخاب میکنن(تو این مورد من خیلی موافق نبودام.لاقل در مورد ایران جریان متفاوته.چون از اولِ این داستان یه تناقضهای بی جوابی هست که باید از پایه تغییر کنه).بعد رفتیم بیرون.با ماشین پینو.کمی شوخیهای بامزه و بیمزه کردیم و دوباره برگشتیم سر بحث.اطلاعتش در مورد ایران خوب بود.آمار ایرانو خوب داشت اما خوب تحلیل نمیکرد و این طبیعی بود چون نمیشه تنها بر اساس آمار و ارقام نتیجه گیری کرد بدون شناخت بسترها و زیر ساختهای اون جامعه.کلا فکر میکنم شناخت اروپا در مورد خاور میانه خیلی شناخته درست و واقع بینانهای نیست.شاید یک بخش اون به خاطره تبلیغات خوب یا بعدی هست که دائم اینجا در مورد خاورمیانه و مردمش میشه.تبلیغاتی که بیشتر رنگ و بوی سیاسی میده تا واقعیت.مطلب دیگه عدم توانایی پجوهشگرای اینجاست در مورد تفکیک کردن درست کشورهای مختلف با فرهنگها و شرایط مختلف.بیشتر احساس کردم که باربارا وقتی در مورد ایران حرف میزنه یک جوری مخاطبش همهٔ کشورای پیرامونش هم هست و این میتونه خطای زیادی رو تو نتیجه گیری شما تحمیل کنه.مطلب دیگه این که اینجا در کمال احترامی که واسه کشورای دیگه قائلن گاهی وقتا در مقام یه دانای کلّ صحبت میکنن.باربارا اصلا اینجوری نیست اما من با کسایی ملاقات کردم که اینجوری ژست میگیرن.زهر ناها رو بیرون خردیم و کمی کنار دریا قدم زدیم.معتقده که بر اساس آمار بانک جهانی اقتصاد ایران تا ۲ یا ۳ ماه دیگه قفل میشه و من اما گفتم اقتصاد ایران همین الان هم قفله اما عواقب اون فرق داره با رکود اقتصادی تو یه کشور دیگه چون جامعه ایران متفاوتن طبیعتاً و بقیهٔ وقتمون راجعبه یه موضوعهای پراکندهٔ بود.دیدار خوب و راضی کنندهای بود.عصر برگشتیم خونه.
مونیکا پیش بچهااست.یک زن تقریبا ۴۲ یا ۴۳ ساله است.تو گروه پینو کار میکنه.نشست با اعظم صحبت کردن راجعبه خودش و شوهرش و اینکه بچه دار نمیشن و ۴ سال رفتن اسپانیا واسه درمان اما توفیری نداشته و الان ۲ تا بچهرو به فرزندی قبول کردن.یکیش یه دختر سیاه و دیگش یه پسر ایتالیایی از یه خانوادهٔ فقیر که بد از چند سال زندگی با اینا خانوادش ادعا میکنن و ازشون میگیرندش و اینا خیلی افسرده میشن و وکیل میگیرن و هنوز ماجرا ادامه داره ظاهراً.با مونیکا و بچها چای خردیم.چای سبز.
وقتی رسیدیم خونه عیسی و حسن با هیجان آمدن جلو و گفتن فردا مسابقهٔ فوتباله.فیناله.بین بارسلونا و منچستر ظاهراً.خیلی همشون هیجان زده اند.از من پرسیدند که طرفدار کدوم تیم هستم و من گفتم من خیلی فوتبال نمیشناسم.با تعجب گفتن مگه میشه؟گفتم آره.میشه.شما طرفدار کدوم تیم هستین.گفتن بارسلونا .منم گفتم بارسلونا و خیالشون راحت شد.دارن برنامه میذارن که فردا که بارسلونا میبره چطور شادی کنن.واقعا برام جالبه.
سر شب با فرنچسکا رفتم چشم پزشکی.چند وقته اذیتم میکنه.مخصوصا وقتی مدرسهام .عینکم تو ترکیه شکست و من اونو خیلی دوست داشتم.
فردا تولد اعظم است.قراره فردا با مونیکا و یه دوستش با اعظم برن دریا.هوا کم کم داره واسه دریا خوب می شه.
به تیر و به خنجر هدف میشوند هزاران کبوتر تلف میشوند
بر این جوخهِٔ کفرِ ایمان ستیز برادر،مسلمان به صف میشوند
زمانی که اینجا خدا زنده نیست چه حاصل که جانها به کفّ میشوند
زمستان گذشت و زمستان رسید که اینان وبال شرف میشوند
نگون بخت و بیچاره این دشنهها که با خون مردم طرف میشوند
پار ت۱:
امروز صبح با هدا و آرش(دخترم و دامادم)تو اوو صحبت کردم.نگران بودن.یه جنس از نگرانی که فکر میکنم همه الان یه جورایی خوب میشناسنش.بهشون گفتم همه جا یه خوبیهایی داره و یه بدیهایی.گفتم منم اینجا یه چیزیی میبینم که اصلا به مذاقم خوش نمیاد.نمیتونم بگم خوبن یا بدن.متفاوتن.ولی یه چیزی که برام جالب بود اینه که اینجا مثل ایران فقط چند تا قالب محدود و تعریف شده نیست که اگه تو تونستی این قالب هارو بپوشی و خودتو شکل اونا در بیاری آدم موجهی هستی وگرنه جز یه گره دیگی میشی.وقتی این قالب هارو میدوزن خیلی چیزا به خودشون حق میدان خودشونو دخالت بدن تو ترکیب و برش و سایزو ... و آخر سر چیزی که در میاد یه ترکیب ناهمگون و بدون هارمونی که گاهی وقتا حالتو به هم میزنه.اگه نپوشی یه دردسر و اگه بپوشی دردسره بزرگتر.مشکلش اینه که هیچ چیزیش مال خود طرف نیست همه چیزش عاریه است از یه جاها و چیزایی که مال خود طرف نیست .وقتی میپوشیش واسه اینکه بد قوارگی و نامربوتیشو قایم کنی مجبوری شروع کنی به نمایش بازی کردن.تظاهر کردن و دروغ گفتن و دروغ و دروغ ...پس ما دروغ میگیم و ما تظاهر میکنیم و خود واقعی مونو قایم میکنیم پشت یه چهره غیر واقعی . چون این خودش یک دروغ بزرگه.اینجا یک کم شرایط متفاوته.چیز دوخته و آمادهای نیست.خودت میدوزیش و آمادش میکنی.با همون سایز و شکل و طرحی که مال تو است.با ترکیب رنگی که واقعی است و میتونه تورو واقعی تر نشون بده.کمتر با پیش قضاوت بهت نگاه میکنن.دستت بازه که هرجور میخوای بدوزی و درستش کنی و آخر سر که میبیننش (جمعه)بهت امتیاز میدان و تو میتونی روی این حساب کنی که تو هر نوآوری که داشته باشی بازم شانس گرفتن امتیاز بالارو داری و میتونی یک الگوی جدید داده باشی و پذیرفته شده باشه.پس میتونی ابتکار عمل داشته باشی بدون ترس از اینکه یه اتفاق خیلی بدی یا تعریف خیلی بدی از تو بشه.
پار ت۲:
هدا باهام قهر کرده.فکر میکنم حق داره.اولین بار که دیدمش توی یه مسافرت بود.قبلا هم دیده بودمش احتمالا ولی یادم نمیومد.۲۰ نفر بودیم فکر کنم و میرفتیم گرگان واسه جشنوارهٔ شعر و داستان کوتاه.تو اتوبوس کنار سارا نشسته بود گمونم.فکر میکنم من داشتم یه چیزی به بچهها تعارف میکردم یا واسه یه کاری رفتم پیششون.خیلی جدی و قد تو یه کلمه جوابمو داد.اولش خیلی بهم برخورد و گفتم دیگه اصلا با این حرف نمیزنم اما بعد از چند ساعت دیدم یه چیز متفاوت از اون چیزی که من فکر میکردم.خیلی متفاوت تر.سفر خوبی بود .هدا اگه درست یادم باشه مقام آورد تو شعر.اول شد.چند تا دیگه از دوستا هم مقام آوردن.بعد از اون سفر ارتباطمون با هدا بیشتر و بیشتر شد و واقعا یه آدم خاص تو زندگیمون.هم خودش هم آرش دامادمون(شور دخترم)که من یه جورایی عاشقشم..روزی که داشتیم بر میگشتیم رادیو خبر زلزلهٔ بم رو داد.
پار ت۳؛
صبح نشستم یک کم رو متن صحبتم برا دانشگاه کار کردم.خوب پیش نمیره.هر روز که دربارش فکر میکنم هی عوضش میکنم.فک میکنم آخر سر بدون کاغذ و نوشتهٔ قبلی حرف بزنم.شاید این بهتر باشه.
پار ت۴:
صبح با سیلویا صحبت کردیم تو اسکایپ.رسیده روم.پدرش هم بود.یه چیزایی گنگی گنگی گفتیم اما نمیدونم اون فهمید یا نه؟پدرش آدم مروفی تو ایتالیا و آمریکا.روزنامه نگاره.از زندگی پدر بزرگ و باباش فیلم ساختن ایتالیا.ما هم فیلمشو دیدیم.پدر بزرگشم معروف بوده.
پار ت۵:
فردا یکی از دوستای پینو از روم میاد.قرار شده فردا با هم باشیم.میگه یه خانومی ۴۰ یا ۴۱ ساله.روزنامه نگاره و شاعر.قبلان هم ازش برامون تعریف کرده بود.فکر میکنم اوقات خوبی باشه.
پار ت۶:
قراره آخر شب با زهرا صحبت کنیم تو اسکایپ راجعبه دانشگاه.