روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

سوگ نامهء دارا

دارا انار دارد این خط یک کتاب است                  درس کلاس اول سوال بی‌ جواب است
در شکل انار سرخی دادند به دست دارا              دارا ولی‌ در آن شکل باور ندارد آن را
گفتند که در حقیقت در دست او اناریست           پس کو انار دارا دستان او که خالیست
خوردند انار دارا بی‌ آنکه خود بداند                      او را به غم نشاندند تا بی‌ صدا بماند
دارا به من انار داد این دومین سوال است           دارا انار ندارد پس این سوال محال است
در باور من و تو دارا غمی ندارد                          او میدهد اناری بر هر کسی‌ که خواهد
اما دو دست دارا تا شانه‌ها شکستست             دل‌ مرده از حقیقت او بی‌صدا نشستست
در این دیار وحشی دارا و من شکستیم              خوردند انارمان را در حسرتش نشستیم
حتا انارمان هم از آنِ آن دگرهاست                    گر‌ امتناع بورزیم تیری در این جگرهاست
گر‌ روی پا بایستیم تا زانوان شکستست              گر‌ حرف حق بگوییم ساده زبان بریدست
ما دیده‌ایم که آنها در فکر خود چه دارند                گر‌ کس سخن بگوید سرها ببین به دارند
از جنت و جهنم اینان به روی کارند                      بر نفع خود هزاران حکم الهی دارند
جنت اگر بخواهی باید چرا نگویی                       گر گفتی‌ این سخن را ر‌ه در بهشت نجویی
در پشت سد مذهب خوابانده اند شما را             از مبهمی که آنجاست ترسانده اند شما را
گفتند اگر بگویی این چیست و آن چرا هست        مرتد شوی نگو پس چون حرف تو گناه است
ما ساده‌ها چه آسان در یوقشان نشستیم           آنها شدند خدامان در پیششان شکستیم
کشتند چه ساده دارا خونش در این کنار است       گفتند که سرخی خون از آب آن انارست

بهاران

پار ت۱:
نمیتونم پیداش کنم.این چیزی که الان در من جریان داره.نه غمه نه خوشحالی‌،نه خوبه نه بد،هم می‌تونه و هم نمیتونه،هم می‌خواد و هم نمیخواد.چیه این آدمِ ناچیز بزرگ.به همه چیز عادت می‌کنیم.به خونمون،به ماشینمون،به بچمون،به پدرو مادرمون،به شغلمون و به یک نگاه ساده گاهی وقتا...
پار ت۲:
ایرانیه.۲ یا ۳ ساله که بوده مجبور شدن با خانوادش از ایران بیان بیرون.باباش از اون سیاسیای قدیمی‌ بوده.نمیدونم توی چه گروه یا خط فکری بوده اما هرچی‌ بوده مطمئنم که شرایطش خیلی‌ سخت شده که مجبور بوده با ۲تا بچهٔ کوچیک از این راهی‌ که من میفهمم چه جهنمی و خودشو برسونه سوئد و تازه اونجا از صفر شروع کنه به ساختن یه چیزی جدید و این اسون نبوده حتما.بهارانو میگم.میگه چند ساله اول خیلی‌ مشکل بوده تا تونستن خودشونو با شرایط جدید وقف بدن اما حالا خیلی‌ راضین.اون روزایی که تقریبا مطمئن شده بودم که باید بیام و داشتم رایزنی می‌کردم واسه پیدا کردن یه پلایی که بهم اطلاعات بدن که چه‌جوری و ... باهاش آشنا شدم.پویا بهاران و بهم معرفی‌ کرد.رفتم تو فیس بوک پویا و ادش کردم و براش پیغام گذشت.تقریبا خیلی‌ خیلی‌ زود جوابمونو داد و هرچی‌ که می‌دونست و فکر میکرد خوبه برامون نوشت.بعدش هرشب با هم در ارتباط بودیم و هرچیزی که واسم سوال بود ازش می‌پرسیدم و بهاران هم همیشه همون روز جواب میداد.وقتی‌ که راه افتادیم هم خیلی‌ زیاد بهمون لطف داشت و همیشه سعی‌ میکرد از شرایط ما اطلاع داشته باشه.حالا هم که شرایطمون نرمالتر شده با هم در ارتباطیم و می‌دونم که می‌تونیم دوستای خوبی‌ باشیم.
پار ت۳:
صبح بچه‌ها بردیم گردش.اعظم رفت آرایشگاه و من و سیلویا باهاشون رفتیم.یه کم تو شهر چرخندیمشون و خرید کردن و بد رفتیم بیرون شهر کنار دریا.خوب بود.فکر می‌کنم براشون وقت خوبی‌ بود.
پار ت۴:
ظهر برگشتیم خونه.با اعظم و سیلویا.ناهار استیک خردیم با سیبزمینی و ساعت ۶ لربی آمد دنبالمون و آمدیم خونهٔ پینو.بعد از ۱ ساعت رفتیم یه بار نزدیک خونهٔ پینو.به افتخار رفتن سیلویا.ساعت ۱۱ بلیط داشت.پینو رفت.ما رفتیم خونهٔ اردوینو .پسر پینو.
پار ت۵؛
تا حالا سعی‌ می‌کردم تو ارتباطم با اردوینو یه کم محتاط تر باشم.ولی‌ امشب احساس کردم خیلی‌ از روحیاتش مثل پینو است.اسم زنش مانو الا است.وکیل.تا ساعت ۱۰ موندیم.کمی‌ چیز خردیم و شام .
اردوینو ما رو رسوند خونه.قراره سیلویرو ببرن فرودگاه

24/5/2011

پارت۱:
الان سات ۲/۵ روز۲۴/۵/۲۰۱۱ است.من بیدارم.چون محمد امشب با دوستش پارتی داشت.محمد یه پسر ۱۸ سالست.از ۱۳ سالگی آماده ایتالیا و پینو سرپرستیشو به عهد گرفته.اهل مصر.پینو میگه توی ۱ ماه زبانو یاد گرفته.الان میره مدرسه آشپزی و تا ۲ ماه دیگه فارغ‌التحصیل می‌شه.نشسته بودم و با سیلویا حرف میزدیم که آمد.خیلی‌ پریشون و مضطرب بود.یکی‌ از دوستاش حالش بد شده بود.آوردیمش تو و خوابوندیمش.بقیهٔ دوستاش هم خیلی‌ بهتر نبودن.بهشون گفتم که این طبیعیه و شما خیلی‌ پسرای خوبی‌ هستین.محمد رو هم بردیم تو اتاق دیگه خوابوندیم.دائم میگه ببخشید ببخشید و من با خودم میگم کاش می‌تونستم بهش بفهمونم که واقعا من می‌تونم درکش کنم.سیلویا رفت خوابید.بقیهٔ دوستای محمد ایستادن و حرف میزنن.من نشستم . 

پا رت۲:
یه مرد ۵۴ ساله.قدش حدودا ۱/۷۰.عینکی و یه کم تپل و مهربان.خیلی‌ مهربان.پینو رو میگم.از اون چپیهای تنده.دکترای حقوق داره.تو جونیهاش خیلی‌ فعال و آرمانی بوده.عکس با چگو آرا و این تیپ آدما زیاد داره.بعد‌ها با چندتا از دوستای مثل خودش جم میشن و یه گروه فرهنگی‌ تشکیل میدن و کارای فرهنگی‌ می‌کنن.سالی‌ ۱۰ نفر مهاجرو هم حمایت می‌کنن.خودش میگه انتخاب می‌کنیم.کسایی‌ که فک می‌کنیم آیندشون خوبه.پارسال کسی‌رو نگرفتن.تقریبا ۳ هفته بد از اینکه ما رسیدیم دیدیمش.مارو واسه آخر هفته دعوت کرد به خونش.زنش آنا ماریاست.مثل خود پینو است.بعد از اون هر چند وقت میومد دنبالمون و می‌رفتیم میچرخیدیم تا اینکه وقتی‌ کمیسیون رفتیم گفت میتونین بیان پیش ما و ما رفتیم.
پا رت۳:
بعضی‌ وقت‌ها باید از بعضی‌ چیزها راحت بگذاری.تو این ماه ۳ بار حرف خودمو عوض کردم.نمیدانم چرا.دنیا یه حرفایی داره که بعضی‌ وقتا باید بیشتر از اون چیزی که باید بهش گوش بعدی تا بتونی بشنویش.هر لحظه توی زندگی‌ می‌تونه شروع یک داستان جدید باشه واست.این تویی که باید تشخیص بدی که این شروع چه جوری باشه بهتره.هر کسی‌ شاید بخواد آخر داستانش یه جور خاص باشه.پس همونجورم شروش می‌کنه.
پار ت۴:
یک زمانی‌ فکر می‌کردم باید واسه همچی‌ یه جوابی‌ پیدا کنم.اگه بخوام بهتر بگم مطمئن بودم که هرچیزی یه جوابی‌ داره و من باید اونو پیدا کنم و به مطلق بودن جواب هم معتقد بودم.اما فکر می‌کنم الان دیگه اینجوری فکر نمیکنم یا لاقل یه کم کمتر.فک می‌کنم فقط مسٔولیت ما اینه که ببینیم.ببینیم و بگذریم و اجازه و فرسر بدیم به این دیدن که هرجور که لازمه توی ذهن و وجودمون ته نشین بشه.وقتی‌ تو یه نقاشی رو میبینی‌ یا یه آدمی‌ که تو خیابون راه میره یا یک پرندِ و یا هرچیزی دیگه همشون می‌رن و تو ذهن تو ته نشین میشن و میمونن و وقتی‌ راجع‌به یه چیزی فکر میکنی‌ میاد و از روی همهٔ اینا ر د می‌شه و آخر سر بو و شکل و رنگ همهٔ اینهارو میگیره و واست می‌شه یه جواب.یه جواب که فقط مال توست.از جنس تو و برای تو .به خاطره همینم هست که فکر می‌کنم همیشه سعی‌ کنیم شروع خوبی‌ داشته باشیم تا بتونیم پایان و جوابای خوبی‌ هم واسه خودمون داشته باشیم.
پار ت۵:
از وقتی‌ از کمپ آمدیم بیرون دیگه راهمون نمیدن بریم تو.واسه فیلم گرفتم و پیدا کردن آدمای جالب که داستانای خوبی‌ دارن حرف نداشت.
پار ت۶:
ساشا دوباره میل زده.یه کارگردانه امریکایی که با هم آشنا شدیم و قراره یه فیلم دربارهٔ مهاجرا بسازیم.یه دوربین خیلی‌ خوب برامون فرستاده تا اینجا از مهاجرا و اتفاق‌هایی که میفته فیلم بگیریم.چند ساعتی‌ گرفتیم ولی‌ باید ببینیم چقدرش بدرد میخوره آخر سر.
پار ت۷:
صبح سیلویا و اعظم رفتن فیلمبرداری.چیز زیادی گیرشون نیامده ظاهراً
پار ت۸:
فردا سیلویا می‌خواد بره.شب نشستیم راجع‌به کارمون یه کم صحبت کردیم.۱۶هم ماه بعد میریم دانشگاه سیئنا واسه سخنرانی‌ و از اونجا هم احتمالا دانشگاه روم.یه بار دیگه برناممونو مرور کردیم.روز حرکت و موضوع صحبت و اینجو چیزا.
پار ت۸:
شب بهاران زنگ زد.می‌خواست یه هفتهٔ دیگه از سوئد بیاد پیشمون .ولی‌ ظاهراً یه کاری براش پیش آماده و برنامش عوض شد.قرار شد خبر بده چی‌ می‌شه.
پار ت۹:فردا قراره با بچه‌ها بریم گردش.خیلی دق شدن.کم از خونه می‌رن بیرون.فردا پینو ۲ تا ماشین میاره میبریمشون بیرون.

... هوای پرنده کرده دلم

جهان می ایستد
آسان می شود
می خندد
شاد   شاد
وقتی تو نگاهم میکنی
نگاهت     صدای بهار می دهد
و    نشسته در صدایت
هم همه های
              مرطوب
                         باران
نگاهم کن
که هوای پرنده کرده     دلم
شکوفه های باز
                قناری
                   و درختان مغرور


صدایم کن
که در فصلی چنین گمنام
خشکی خاکم
                    هنوز...
----------------------------------------
بنویسم
که ناخوانده ام هنوز
بی جان
در این کتاب
نانوشته ام هنوز

پویا

پارت۱:
چند وقت از حجت و نرگس بیخبرم. نه تو فیسبوک هستن و نه تو اوو. نکنه رفتن کانادا؟؟؟؟
پارت
۲:
دیشب خوب بود.خیلی‌ خوب بود.وقتی‌ با پینو رفتیم بیرون متوجه بودم که الکی‌ داره تو خیابون میچرخه. میگفت باید برم بانک (روز تعطیل) ، باید اینو بگیرم، تو کاری نداری؟ چیزی نمی‌خوای بگیری؟حال داری قدم بزنیم؟ دیدم خیلی‌ معذبه گفتم:پینو فکر می‌کنم دیگه کافی‌ باشه.کاراشونو کردن برگردیم. یه نگاه عجیب کرد و‌‌ خودشو ترش کرد و‌‌ گفت:یعنی‌ چی‌؟چی‌ کاری؟ منظورت چیه‌؟
  گفتم هیچی‌ هیچی‌ راحت باش.یاد پویا افتادم تو بیرجند که بودیم...
پارت
۳:
سال سوم دانشگاه بودیم به گمانم.فردا تولد من بود و بچه ها قرار بود یه جوری که من نفهمم برام تولد بگیرن. مهمترین بخشش احتمالا این قسمت بود که صبح روز تولد منو از خونه بکشن بیرون به یه بهانها‌‌ی تا خونه‌رو آماده کنن واسه مراسم و برای این مهم نیاز به فردی با ویژگیهای خاص بود.زیرک،دنیا دیده،آگاه به زمان،مدیر و مدبر،فقیه،دارای چشمانی نافذ و ولیّ فقیه.همچنین مجهز به ایربک و کولر جلو و عقب ،بدون رنگ و
۶ ماه کار ،فنّی سالم که از اول دست یک نفر بوده باشه و این کسی‌ نبود بجز:
پویا قسوره
روز قبل پویا بهم زنگ زد با حالتی نگران و مضطرب که مهدی بابک تصادف کرده و حالش اصلا خوب نیست(بابک همسایه و دوست پویا است که من هم باهاش یه کم رفیق بودم).گفتم خوب زنگ بزن پرسو جو کن ببین چی‌ بوده و چی‌ شده.گفت :زنگ زدم بهم جواب درستی‌ نمیدن.فک کنم اتفاق بدی براش افتاده به من نمیگن.گفتم:خوب می‌تونیم بلیت بگیریم بریم تهران اگه خیلی‌ نگرونی.گفت آره ولی‌ تا فردا صبر کنیم اگه خبر خاصی‌ نشد بریم.اونشب راستش منم خیلی‌ نگران بودم.بابک پسر خوبی‌ بود و خیلی‌ اکتیو و فعال.صبح اول وقت پویا زنگ زد(امروز روز تولدمه و ماموریت اصلی پویا امروز که باید منو از خونه بکشه بیرون).صداش یه چیزی بین کمی‌ گرفته و خیلی‌ خوشحال بود.گفت :مهدی خیلی‌ حالم بده.حالم گرفتست حسابی‌.نمیتونم خودمو متمرکز کنم و... .گفتم:بریم تهران؟گفت:نه.بیفایدست.تو بیا اینجا با هم یه خورده حرف بزنیم و درس بخونیم. پیشنهادش بد نبود.گفتم:خوب می‌خوای تو بیا.هم یه هوایی‌ بخور هم اینجا راحت تریم(آخه پویا همخونه داشت و شاید خیلی‌ راحت نمیتونستیم حرف بزنیم).و پویا گفت:باشه الان میام؟؟؟؟؟؟
اعظم ایستاده بود کنارم.تلفن که قطع کردم اعظم گفت:چی‌ میپوشی؟گفتم واسه چی‌؟ گفت مگه نمیری بیرون پیش پویا؟ گفتم:نه.پویا میاد اینجا.اعظم یهو رنگش پرید و دوید سمت تلفن و زنگ زد و یه کم پچ پچ کرد و بعدش پویا دوباره زنگ زد.گفت:مهدی تو بیای.بهتره. ولی‌ دیگه خیلی‌ دیر شده بود.گفتم باشه و رفتم پیشش و وقتی‌ برگشتیم جشن بود و همه بودن.
پارت
۴:
وقتی‌ رسیدیم توی سالن میز چیده بودن .یه کم خوراکی و غذا و نوشیدنی.همه تبریک گفتن.سعی‌ کردم خودمو هیجانزده نشون بدم و با همه روبوسی کردم.سیلویا مسوله موسیقی بود و اعظم مسوله تشریفات.بچه ها هم خودشونو کلی‌ شیکو پیک کرده بودن.آناماریا یه کیک ساخته بود که واقعا خوشمزه بود.بعد از نیم ساعت داوود و عیسی و کبک (بچه های سیاه خودمون)تنبک و ضرب ورداشتن و شروع کردن به زدن و خواندن موسیقی آفریقایی.اصلا فکر نمیکردم اینقد قشنگ بزنن و بخونن و برقصن.تا آخر شب زدن و رقصیدن و بعدش بیهوش شدن.
پارت
۵:
این بچه ها همشون مسلمونن.سنشون از
۱۷ سال هست تا ۳۶ ساله.داوود از همشون بزرگتره.اهل کستدبریو است.کمی‌ انگلیسی‌ بلده و آدم فهمیده ای.بقیه زیر ۲۰ هستن.
پارت
۶:
حسن تقریبا
۲۰ سالشه.یه قیافهٔ اصیل آفریقایی داره.فقط لباس و ریش آخوندارو نداره.شدیدا مسلمونه.هروقت موسیقی میذاریم یا میرقصیم بلند می‌شه میره بیرون.میگه تو اسلام حرامه موسیقی و رقص.دیشب یه بار رفت بیرون.برای بار دوم نذاشتم.گفتم بشین و گوش کن و ببین.اگه به این نتیجه رسیدی که بده بهم بگو با هم میریم بیرون.نشست.اول کمی‌ تو خودش بود ولی‌ کم کم خودشو تکون تکون میداد و بالاخره بلند شد و به سیلویا درخواست یه آهنگ داد و شروع کرد به رقصیدن.اما امروز صبح باز همون آخوندی که بود شد...
پارت
۷:
صبح وکیل آمد واسه بچه ها.وقتی‌ راجع به کمیسینو جواب منفی‌ اپلی و این چیزا حرف میزد قیافشون نگران بود.فک می‌کنم تا اینجاشو فکر نکرده بودن.تمام هدفشون این بود که برسن اینجا.اما حالا که رسیدن یه دستان دیگه شروع شده.اینجا سیاها بجز کیسای خیلی‌ خیلی‌ عالی‌ بقیه یکی‌ دوباری جواب منفی‌ میگیرن.بعدش باید اپلی کنن و دوباره و دوباره تا بالاخره یه جوابی‌ بدن بهشون.این جریان گاهی وقتا تا
۲ یا ۳ سال طول میکشه.
پارت
۸:
فرهنگ مردم جنوب ایتالیا یه جورایی نزدیک به ماس.تو یه‌سری چیزای کلی‌ فک می‌کنم می‌تونیم یه نقطه مشترکی خوبی‌ پیدا کنیم.برجسته‌ترین شباهتش دیدگاه کلی‌ اینجا در مورد زنهاست.اگه قانون و جایگاه زنها در قانون
  و قشر روشنفکرو دانشگاه رفتشنو کنار بذاریم دیدگاه کلی‌ جامعه جنوب ایتالیا در مورد زنها شبیه ایران.یه جور فرهنگ پدر سالارانه در پشت رفتارها و دیدگاهها و قضاوتهای اینها هست.حتا زنهاشون تا حدود زیادی اینو پذیرفتن و در نهیات به اون اقرار می‌کنن.شمال ایتالیا ظاهراً اینجوری نیست.سیلویا اینو میگه.نمیدونم چقدر می‌شه این مقایسه رو درست دونست.
پارت
۹:
ساعت
۳ رفتیم کلاس.یه نفر از زنای سیاه کلاسمون آمد خداحافظی.می‌خواد فردا بره میلان.شدیم ۵ نفر.
پارت
۱۰:
تو راه برگشتن یه زن سیاه دیگه رو دیدیم با
۲ تا بچه هاش.۵ ماه تو کمپه.یکی‌ از بچه هاشو هم تو کمپ به دنیا آورد.قبلن تو یه جلسه که واسه مهاجرا بود دیده بودیمش.انگلیسی رو خوب صحبت می‌کنه.میگه شوهرش نروژه.خودش رفته اونجا بهش جواب ندادن آمده اینجا شاید بتونه جواب بگیره.خیلی‌ نگران و ناراحت بود.تو خیابون زد زیر گریه.نمیدونست چکار کنه و چی‌ می‌شه.میگفت اصلا بهم رسیدگی نمیکنن.میگفت بهم غذای‌ خوبی‌ نمیدن که لاقل بتونم بچمو خوب شیر بدم.نه پولی‌ و نه ...یکی‌ از بچه هاش ۴ یا ۵ ساله بود و یکی‌ دیگه ۴ ماه.فقط تونستیم به حرفش گوش بدیم و همین.
پارت
۱۱:
وقتی‌ رسیدیم خونه سیلویا شامو ساخته بود.ساکشو بسته.فکر می‌کنم فردا یا پس فردا می‌خواد بره.
پارت
۱۲:
اوضاع قمر در اقربیه ایران.نوشتن پیش نماز نهاد ریاست جمهوری خودکشی‌ کرده اما ناموفّق بوده.
پارت
۱۳:
پینو با مریتا آمدن.الان سات
۱۱/۵.