روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

بازم بازجویی

بهترین چیزی که توی اون چند وقت یادمه  خوردم حلوا شکری بود.یک روز ظهر حلوا شکری دادن با نون.تحفه‌ی بس گرانبهایی بود.نصفشو خوردم و بقیشو گذشتم واسه شب.بقیه وقتا سوپ بود.چیزی شبیه سوپ.آب و تکه‌های هویج و یه چیزایی شبیه کلم و سرد.سرد سرد.استخون مرغ هم داشت توش.واقعا فقط استخوان بود.به شرافتم قسم میخورم تمام مدتی‌ که اونجا بودم حتا یک بار هم یک تکه گوشت مرغ نتونستم ببینم توی این به اصطلاح سوپ.یک بار هم تخم مرغ آب پز دادن با یک گوجه.اونم خوب بود اما نه به اندازهٔ حلوا.آب و از شیر باید میخوردیم و همونجا هم خودمونو میشستیم. 

بعد از ۳ روز شاید دوباره آمدن.چشمامو بستن و دست‌بند زدن بهم .چند تا سوال پرسیدن.فکر می‌کنم بین من و یکی‌ دیگه واسه بردن شک داشتن.راه افتادیم.یکیشون که دسبندم به دستش بود جلو میرفت و منم دنبالش بودم.اون یکی‌ دیگه با یک فاصله‌ای از عقب میومد.چند طبقه رفتیم پایین.فکر می‌کنم توی زیرزمین بودیم.پشت یک در واستادیم.در زد و رفتیم تو.منو نشوندن روی یک صندلی‌ .دست‌بندو از دستش باز کرد و به دسته صندلی‌ بست و رفتن بیرون.صدای ورق زدن میومد و بس.راست نشسته بودم و صورتمو به جلو نگاه داشته بودم.به خودم می‌گفتم که هر لحظه ممکنه یه بلایی‌ سرت بیارن.پس سعی‌ کن جا نخوری.شروع کرد به صحبت کردن
"خب خب.مهدی نخل احمدی.دانشجوی فیزیک.بیرجند.سابقه محکومیت به خاطر نوشتن اراجیف علیه بسیج.فعالیت برای گروهکای ضد انقلاب.برگزاری تحصن و شعار دادن علیه نظام و ..."
قیافشو نمی‌دیدم.اما صداش ۴۴ یا ۴۵ ساله میخورد.صداش آروم بود اما حرفش نیشدار.نمیتونستم به این آرامش مصنوعی اعتماد کنم.هم می‌خواستم به حرفش گوش بدم و هم حواسم میرفت دنبال اینکه یک هویی یک مشتی، لگدی چیزی بی‌ هوا نیاد توی صورت یا شکمم.یک کم که راجع به سابقم حرف زد چند ثانیه واستاد و بعد بی‌ مقدمه گفت:
"با کدوم گروهک کار میکنی‌"
هنوز دهنمو باز نکرده بودم که دوباره ادامه داد
"ببین ما همه چیرو میدونیم.حتا چیزایی که خودتم در مورد خودت نمیدونی‌ ما خوب خوب می‌دونم.مثل شما آدمای گوروهکی بر انداز هم روزی صد نفر میان همینجا روی همین صندلی‌ میشیننو میگن ما هیچی‌ نیستیم و از این اراجیف.ولی‌ یک ساعتی‌ که در خدمتشون هستیم همه‌چیز یادشون میاد.همهٔ کثافت کاری‌هایی‌ که کردن مو به مو یادشون میاد و میگن و مینویسن و امضا می‌کنن.اما من فکر می‌کنم تو فرق میکنی‌.مطمئنم تو گول خوردی.الان می‌تونیم با هم صحبت کنیم و همه چیز و درست کنیم.فقط باید تو بخوای.مدارکی که ما الان از تو داریم واسه اعدام هم کافیه.میگی‌ نه میبرمت پیش قاضی‌ کشیک اون بهت بگه حکمت چیه.این پرونده با این سابقه یعنی‌ اعدام.بی‌ برو برگرد.اما می‌شه یه کارایی کرد.من آدم هایی رو میشناسم که اگه همکاری کنی‌ می‌تونن کمکت کنن.می‌تونن برات تخفیف بگیرن.مثلا چند سال برات ببرن و خلاص.اصلا بذار راحتت کنم.حکم تو الان همینجا نوشته میشه.قاضی فقط پاکنویسش میکنه.. 

 

"حالا یکی‌ یکی‌ و آروم و شمرده بگو همه چیزو.بگو و خودتو خلاص کن.نه واسه خودت زحمت درست کن نه واسه من نه واسه اون دوستمون که تو اتاق بغل دستی‌ نشسته و منتظره اگه چیزی یادت نیومد ،یادت بیاره.خیلی‌ مهربون نیست.یعنی‌ اصلا مهربون نیست.پس بیا همینجا تمومش کنیم.خیلی‌ نمیخواد داستان سرایی کنی‌. فقط مینویسی عضو چه گروهکی بودی و چه برنامه‌هایی‌ داشتین و امضا میکنی‌ که قبولشون داری و تموم.منم مینویسم که همکاریت خوب بوده و بقیهٔ کارا درست می‌شه."
ساکت شد.فکر می‌کنم دیگه نوبت من بود.خیلی‌ دلم می‌خواست صورتشو ببینم و تو اون حالت حرف میزدم.
"من اصلا متوجه نمیشم شما چی‌ میگین.چه گروهکی؟چه دسته ای؟من نه واسه کسی‌ کار می‌کنم،نه واسه گروهی و نه اصلا کار خاصی‌ می‌کنم.الان هم که اینجام به خاطر این بوده که دانشگاه چند روز تعطیل بودیم و با همسرم آمدیم دیدن اقوام همسرم.تهران زندگی‌ می‌کنن.میتونین تحقیق کنین."
خیلی‌ ساده لوحانه بود که انتظار داشته باشم باور کرده باشه،اما کار دیگه‌ای نمیتونستم بکنم و چیز دیگه‌ای نمیتونستم بگم.توی بازجویی اول همین هارو گفته بودم و نمیتونستم حرفمو عوض کنم.چند ثانیه‌ای هردومون ساکت موندیم.دوباره شروع کرد.
"واقعا من تصمیم داشتم کمکت کنم اما انگار تو خیلی‌ اعتقاد به کمک دیگران نداری.فکر می‌کنم وقتی‌ بفهمی سر زنت و پدرت چی‌ میاد به خاطر این کله شقیت نظرت عوض بشه."
نه نه.این اصلا درست نبود.به اعظم و بابام چه ربطی‌ داشت که من چکار کردم یا چکار می‌کنم.
"مگه اونا چکار کردن که پای اونارو میکشین وسط.شما با من مشکل دارین.منم اینجام.دستا و چشمام هم که بسته است.هیچ جا هم نمیتونم برم.هر حرفی‌ دارین به خودم بگین و هر بلایی که میخواین سر خودم در بیارین.این چه جور انسانیتیه که به خاطره یک نفر  بقیه تاوان بدن.اصلا بله بله من گروهکیم.عضوه چند تا گروهک هم بودم.قصد براندازی هم داشتیم.الان هم داریم.من هم رئیس تمام این گروهک هام.اینرو بگم خوبه؟آخه خودتون خندتون نمیگیره از این داستان مسخره.؟"
یک لحظه غفلت کردم که زد.نفهمیدم کی‌ بلند شد و خودشو رسوند بهم و زد.مشت زد به گونم.سرم افتاد یک طرف و کمی‌ با صندلی‌ جا به جا شدم.
"خوب پس تو رئیس همهٔ گروهکا یی و قصد براندازی هم دارین."
واستاده بود روی سرمو حرف میزد.جای مشتش یک کم گز گز میکرد.خودمو راست کردم . صدای قدماش دور شدن

اوین4

حالا فهمیده بودم که معنی آزادی اینجا یعنی‌ چی‌.حالا فهمیده بودم که وقتی‌ میگفتن" جم کن بریم ، آزادی "این یعنی‌ چی‌.حالا می‌فهمیدم که وقتی‌ ناگهان توی راهرو صدای ضجه و فریاد میومد ،وقتی‌ صدای خنده‌ها‌ی دیوانه وار و فحش میومد معناش اینه که یک نفر داره آزاد می‌شه.حالا می‌فهمیدم که آزادی همیشه چیز خوبی‌ نیست.گاهی وقتا با آزادی درد می‌کشی،زجر می‌کشی،تحقیر میشی‌،دلت میگیره،بغض میکنی‌.درست مثل این چیزایی که اینجا نوشتن.روی این دیوار.روی این دیوار سیمانی.روی این دیوار سیمانی لعنتی.خیلی‌ چیزا نوشتن روش.با مداد،با خون،با یک چیز تیز شاید ردّ انداختن روی دیوار و نوشتن.کسایی‌ که اینجا بودن.هفتهٔ پیش،ماه پیش،سال پیش،سالهای سال پیش،نوشته بودن روی دیوار.و من هر روز میخوندمشون.شاید اونها هم بارها آزاد شدن.بارها همه چیز شونو رها کردن به امید آزادی،رفتن که آزاد بشن و برگشتن.برگشتن و سرشونو کردن توی دستشویی‌ و بالا آوردن.بالا آوردن تمام اون لحظه‌های آزادی رو.
"من ... هستم.الان ۲ ماهه که اینجام"
"فردا دارم اعدام میشم"
"تورو خدا یکی‌ بیاد ببره من و اعدام کنه..."
"امروز تاریخ ... ماه ... سال ... است.من از ... توی این سلولم."
این جمله همیشه مونده تو سرم:
"فاطمه ،دخترم.خیلی‌ دلم تنگ شده برات.بابارو ببخش..."
خط کشیده بودن روی دیوار.به اندازهٔ روزایی که مونده بودن اینجا.دور هر ۱۰ تا خط و یک دایره کشیده بودن.و صدها دایره بود روی دیوار.صدها دایره ۱۰ تایی‌  

تا جایی‌ که دست میرسید روی دیوار نوشته بودن.چیزای مختلف.بیشترش تاریخ بود.تاریخ آمدن به اونجا.آمدن به این سلول.برگشتنی نبود.حرفای غم انگیز بود.بعضیهاشون هم امید بخش.همه رو خوندم.میشد حدس زد که هر کدومشون بعد از چند وقت موندن تو این ۴ دیواری، اینو نوشتن.خیلی‌ موندن بعضیاشون.۲ ماه،۵ ماه،۱۰ ماه.و این سخته.۱۰ ماه یعنی‌ مرگ.یعنی‌ تو این ۱۰ ماه باید به اندازهٔ تمام بقیه عمرت خرج کنی‌.تا فقط بتونی بمونی.ولی‌ وقتی‌ میای بیرون احتمالا تمومی.
سعی‌ می‌کردم خودم و سرگرم کنم.با کشیدن خودم تا جلوی پنجره،با خوندن دیوارا،با حرف زدن با خودم.روزی ۳ بار در و باز میکردن.واسه صبحانه،ناهار و شام.یک بار که مرد ۴۰ ساله آمد واسه ناهار ازش خواستم واسم کتابی‌ یا روزنامه‌ای چیزی بیاره.پول گذاشتم کفّ دستش .گذاشت تو جیبش و رفت.واسه شام که در رو باز کرد از تو جیبش نصف صفحه روزنامه در آورد .انداخت تو سلول و سریع رفت و در رو بست.هدیهٔ خیلی‌ خوبی‌ بود.گذاشتمش زیر زیرپوشم.وقتایی که فکر می‌کردم کسی‌ سر زده دریچه‌رو باز نمی‌کنه در میاوردم و میخوندمش.چند بار و چند بار خوندمش.به عکساش ز ل میزدم و سعی‌ می‌کردم هر دفعه یه چیز تازه توش ببینم.بعد شروع کردم به شمردن حرفاش.هی‌ شمردم.دو طرفه صفحه‌رو شمردم.بارها شمردم.یک کم که میشمردم میخوندم با خودم می‌گفتم دیگه بسه.باقیش بعدا.بعد میشمردم که از هر حرف چند تا توش هست.الف چند تا داره،ب چند تا ... و همین تکه کاغذ یه قسمت از هر روزمو پر میکرد.خوب بود.حلالش باشه پولی‌ که از من گرفت ۴۰ ساله.


اینقدر میشمردم حرفا و کلمه هارو تا نصف شب میشد.تا وقتش میرسید که بیان.همیشه همین موقع میومدن.میومدن هرشب و همون اندک آرامشی رو  که به زور جم کرده بودی که به امیدش بتونی یک خواب راحت داشته باشی‌ رو به تنفر تبدیل میکردن.یک تنفر جنون آمیز.تنفری که یک یکِ اعصابایی که از مغزت وصل شده بود به قلبت،وصل شده بود به گلوت،وصل شده بود به چشمات،وصل شده بود به بغض پر آب پشت چشمات،وصل شده بود به پاهات و دستات،همه رو پاره میکرد.همه رو می‌برید و اونوقت هر کدومشون واسه خودشون و به شیوهٔ خودشون ناراهتیشونو نشون میدادن و تو کاری نمیتونستی بکنی‌.و تو فقط نگاه میکردی به تمام این بی‌ اختیاریی که داشتی.هر شب از ساعت ۱۱ یا ۱۱/۵ به بعد برنامه همین بود.به یک بهانه‌ای یکی‌ رو از سلولش میکشیدن بیرون، لختش میکردن و میزدنش.با مشت و لگد،با کابل،با تسمه و با باتوم.اونقدر میزدن و فریاد میزد که دیگه صداش در نمیومد.فقط خواهش میکرد  و آخرا همون هم قطع میشد.بعد شروع میکردن میومدن در تک تک سلولا.دریچه‌رو باز میکردن و فحش میدادن.فحش‌های ناموسی،حرفایی که شیطان هم قباحتش میاد به زبون بیاره . گاهی وقتا هم درو باز میکردن و یک سطل آب میریختن روت و میخندیدن و میرفتن.در که بسته میشد تو میموندی و لرزش دست و پات و همهٔ وجودت،به خاطره اون همه دریدگی و بیشرافتی و میلرزیدی از سرما.دوباره زیرپوشتو در میاوردی و خشک میکردی کفّ سلول و تا میتونستی.میشوستیش و مینداختیش روی لوله و دراز میکشیدی و کم کم اون طرف بدنت که روی زمین بود بی‌ حس میشد.مثل مغزت و قلبت. 

 

اوین3

دور و برم و یه نگاهی‌ انداختم.می‌خواستم تمام چیزهای دور و برمو خوب ببینم.ببینم و بشناسم و دوستشون داشته باشم.اینها چیزهایی‌ بودند که تا نمیدونم چند وقت دیگه باید باهاشون زندگی‌ می‌کردم.باید با هم میساختیم.پتو رو چلوندم توی دستشویی‌ و جم کردمش یک گوشهٔ.زیرپوشمو در آوردم و باهاش کف سلولو خشک کردم تا میشد .شستم و انداختمش روی لوله.هوا سرد بود.بدجور سرد بود.روی تنم دونه‌های ریز ریز زده بود از سرما. .باید خودم و سرگرم می‌کردم.نمیخواستم خودم و ول کنم تو اون شرایط.دستمو گرفتم دوطرف دیوار سلول.یک پامو گیر دادم به لوله و یکی‌ دیگرو کشیدم روی دیوار سیمانی و تمام سعیمو کردم خودم و بکشم بالا.می‌خواستم خودمو برسونم به پنجره و بیرونو نگاه کنم.چند بار افتادم.بالاخره خودمو رسوندم.فشار زیادی بود روی دستام و پاهام که بتونم خودمو نگاه دارم تو اون شرایط.میلرزیدن از زوره فشار.اما خوب بود.ارزششو داشت.پشت پنجره چند تا ساختمان کوتاه تر بود و بعد دیوار بلند زندان با سیم خاردار و بعد یک دشت و یک تپه.منظرهٔ خوبی‌ بود.کارم هر روز همین بود که به زور خودم و می‌کشیدم بالا و از سوراخ پنجره که به اندازهٔ کف دست بود شاید، بیرونو نگاه می‌کردم.داشتم بیرونو نگاه می‌کردم که یک صدایی آمد.سرمو چرخوندم.در بسته بود و دریچش هم بسته بود.صدا نزدیک بود.

"آهای صدامو میشنوی.اگه میشنوی جواب بده تورو خدا جواب بده.جان مادرت باهام حرف بزن.صدامو میشنوی..."

اینها چیزایی بود که یه نفر داشت پشت سر هم میگفت و من نمیدونستم از کجا.بالاخره پیدا کردم.یک دریچهٔ خیلی‌ کوچیک بود بالای دستشویی‌.خیلی‌ بالا.چسبیده به سقف.یک درپوش سیاه داشت روش.شاید هواکش بود و شاید ... .نمیدونم اما صدا از اونجا میومد.مطمئن بودم.بی‌امان حرف میزد و می‌خواست باهاش صحبت کنم.نمیدونستم منظورش منم یا نه.

"تورو به ارواح خاک عزیزت یه چیزی بگو.باهام صحبت کن.من اسمم ...."

یادم نیست اسمش و چی‌ گفت.یک کم حرف زد و بعد شروع کرد به داد زدن و جیغ زدن و گریه کردن.اونقدر داد و فریاد زد و جیغ کشید و گریه کرد تا بالاخره ساکت شد و من هیچی‌ نتونستم بگم.نمیدونستم کیه و از کجا داره حرف میزنه.تمام وقتی‌ که اونجا بودم از اون دریچه صدا میومد.صدای آدمای مختلف.صدای گریه،صدای حرف زدن با خودشون،صدای بد و بیراه گفتن،صدای آواز و صدای ضجه و ناله.همیشه صدا می‌اومد.از دریچه،از بقیه سلولا،از تو راهرو... صداهایی که مثل میخ داغ میرفت تو گوشت و از اونجا توی مغزت و میسوزوند آهسته آهسته تمام سلولهای مغزتو ،تمام سلولهای اعصابتو و تمام سلولهایی که روشون حساب کرده بودی برای طاقت آوردن این شرایط.همه رو میسوزند و میرسید یک جایی‌ که از درد و استیصال ناخود آگاه فریاد میزدی،ناله میکردی،فحش میدادی،دستاتو می‌گرفتی دو طرف سرت و جیغ میکشیدی و گریه میکردی و هر روز من تا آستانهٔ همهٔ اینها میرفتم.  

وقت نمیگذشت.اصلا نمیگذشت.نه می‌تونستم بیدار بمونم و نه می‌تونستم بخوابم.فقط نگاه می‌کردم.فقط به دور و برم نگاه می‌کردم و میشنیدم و نمیتونستم بخوابم(بعدها شنیدم که نگهبان‌های زندان قرص خواب میفروشن به زندانیها.با قیمت گزاف.و من حالا می‌دونم چرا و چرا).روی دیوار رده خون بود.از کف پام.بس که کشیده بودم پامو به سیمانی دیوار که برم بالا زخم شده بود و خونی، و دوباره می‌کشیدم پام و به سیمانی دیوار و می‌کشیدم خودم و بالا که بتونم ببینم یک لحظه بیرون رو .که ببینم یک چیز دیگه رو.که حس کنم یک چیز دیگه رو.که بندازم نگاهمو یه جایی‌ دورتر از این دیوارهای سیمانی.دورتر از این دستشویی‌ استیل،دورتر از این دریچهٔ بی‌امان،  دورتر از این پتو متعفن و  دورتر از این ۱*۱/۵ متری لعنتی لعنتی.بندازم نگاهمو پشت  دیوار زندان با سیمهای خاردارش.بندازم نگاهمو توی اون دشت ، بدوه توی دشت ،بره تا روی تپه، نفس بکشه، شاد باشه، بخنده، حس کنه ،آزاد باشه ، آزاد باشه ،آزاد باشه.  

 -------------------------------------------------------------

بعد از ۱/۵ روز آمدن.در باز شد.۲ نفر بودن.آمدن تو و اسممو خوندن

"مهدی نخل احمدی،خودتی؟"

سرمو تکون دادم.

"جم کن بریم"

جا خوردم.نمی‌فهمیدم یعنی‌ چی‌.سریع بلند شدم و گفتم:

"کجا؟" 

"آزادی"

باورم نمی‌شد.خیلی‌ خودمو کنترل کردم.رفتم جلو و باهاشون دست دادم.خندیدند.زیرپوشمو پوشیدم و یک دستی‌ به موهام کشیدم و پریدم بیرون.اونا جلو میرفتن و من دنبالشون.راهرو تموم شد.پله هارو خیلی‌ تند رفتن پایین .دویدم که بهشون برسم که زد.ندیدم کجا واستاده بودن .احساس کردم همه چی‌ تو شکمم تا توی گلوم بالا اومدن.با مشت زد توی شکمم یکیشون.از درد خم شدم.می‌خواستم واستم که حس کردم یه چیزی مثل کش تو شکمم کشیده می‌شه.دوباره زد .افتادم رو ۲ تا زانوم و جم شدم.موهامو گرفتنو بلندم کردن.میخندیدن.یکیشون صورتشو نزدیک آورد و گفت:

"آخیش دردت اومد.الان زنگ میزنم آقای خاتمی بیاد ببرتت بیمارستان"

و زد توی گوشم.افتاده بودم.واقعا نمیدونم چقدر کتک خوردم.فقط یادمه یکیشون کمربندشو در آورد و با اون شروع کرد به زدن و گفت:

"بلند شو ........ برو تو قبرت.امروز بسه "

دستشو آورد به طرفم که موهامو بگیره بلندم کنه .صورتمو برگردوندم و تف کردم رو دستش و با دستم دستشو پس زدم. اون یکی‌ دیگه خم شد .موهامو گرفت و چند بار صورتمو کوبید به زمین و فحش داد.بلند شدم و دویدم.از پله‌ها رفتم بالا.تا نیمه راه پله‌ها آمدن و ایستادن.یه چیزایی میگفتن و میخندیدن.در راهرو باز بود.یکی‌ از سربازا دستشو آورد جلو.خوردم به دستش و ر د شدم.خودمو انداختم تو سلولم و سرم و کردم توی دستشویی‌.بالا آوردم تمام چیزایی که توی معدم نبود.بالا آوردم اون همه بغض رو.بالا آوردم تمام  اون لحظه‌های تنفر انگیزو. 

 

وقتی‌ از اون در لعنتی رفتم بیرون فکر کردم که همه چیز تموم شده.خودمو ول کردم.همه چیزو گذاشتمو رفتم و حالا دوباره همونجا بودم.هیچی‌ برام نمونده بود که ازش خرج کنم و خودم و سر پا نگاه دارم.فکر می‌کنم اونا  میدونستن .خوب میدونستن چکار می‌کنن  و میدونستن که چه بالایی‌ سر طرف میارند .حالا دوباره اونجا بودم .بدون هیچی‌.فقط تنفر داشتم.حسّ تنفری که هر لحظه داشت بیشتر میشد.


- Show quoted text -

اوین2

نور کمرنگ سفیدی از مهتابی‌های یک درمیان سالمش پخش شده بود تو سالن.یک سکوت مرگ آوری بود اون لحظه.از این همه در یکیش مال من بود و باید اینو باور می‌کردم.به خودم می‌گفتم که تو حداقل ۲ ماه اینجایی و نباید بشکنی.فقط صدای ساییده شدن آهن بود با موزاییک قبل از اینکه منو هل بدن تو یکی‌ از این اتاقهای لعنتی.حالا می‌تونم بفهمم که وقتی‌ میگن یکی‌ ۳ ماه یا ۵ ماه تو انفرادی مونده یعنی‌ چی‌.حالا میفهمم که جنون یعنی‌ چی‌ و خواهش لحظه به لحظهٔ تک تک سلولهای تنت برای مرگ یعنی‌ چی‌.اونجا هر شب صدای دیوانه شدن زندانی‌ها رو میشنیدم.صدای آهسته آهسته مردنشونو.صدای ناله‌هاشون و ضجه هاشون.صدای شکستن لحظه به لحظه ی انسانو اونجا خوب میشد شنید و تموم شدن خودتو.
یک اتاق ۱*۱/۵ متری بود با سقف بلند.دیوارها و کفش سیمان سیاه بود.وارد که می‌شدی یک دستشویی فرنگی استیل داشت کنار در.یه شیر آب تقریبا ۳۰ سانتیمتر بالای دستشویی‌.بالای شیر آب یک لولهٔ قطور کرم رنگ بود که احتمالا برای گرمایش بود که گرم نبود.هر چند لحظه چند تا پورهٔ برف می‌ریخت داخل.یک پنجره ۱۰*۱۰ سانتیمتری داشت چسبیده به سقف.تقریبا دو برابر قد خودم.شیشش شکسته بود .ظاهراً قبل از شکستن رنگی‌ بوده .لکه‌های رنگ آبی مونده بود هنوز روش.یک پتوی سربازی خیس با بوی لجن هم افتاده بود کفش.با این باید میخوابیدم و خودمو گرم می‌کردم .دراز کشیدم.نمیتونستم پاهامو دراز کنم.پاهامو جم کردم تو شکمم.کفش خیس بود.خیس خیس.اما برام مهم نبود.باید میخوابیدم.باید چشمامو میبستم و میخوابیدم.واقعا خسته بودم. 

بعضی‌ وقتا که به اون روزا فکر می‌کنم با خودم میگم اگه خودم اینارو ندیده بودم و یک نفر برام تعریفشون میکرد پیش خودم می‌گفتم داستانه یا یک خیال پردازی ناراحت کننده.هیچ وقت نتونستم درک کنم که طعم و مزهٔ قدرت مگه چقدر شیرینه که آدم برای به دست آوردن یا نگاه داشتنش اینقدر ساده و راحت تمام اون چیزی که انسانیت و مظهر بودن یک نفر هست و نابود میکنه.
نمیدونم چقدر گذشته بود که از سرما چشمامو باز کردم.اون طرف بدنم که روی زمین بود تقریبا بی‌ حس بود.اما نمی‌‌خواستم بلند بشم.حس می‌کردم که تمام وجودم خالیه.خالی‌ از تمام اون چیزایی که فکر می‌کردم یک روزی بدردم میخورن.دوباره چشمامو بستم و سعی‌ کردم بخوابم.صدای اذان میامد از بلند گو و بعد قرآن.خوابیدم.هوا روشن شده بود که از صدای منزجر کنندهٔ آهن بیدار شدم.موقع صبحانه بود.وقتی‌ در سلول من باز شد یک مرد ۴۵ ساله شاید بود .یک گاری داشت. یک لیوان یک بار مصرف از تو بستش کشید بیرون و از یک کتری سیاه چای ریخت.دست کرد تو یک جعبهٔ بیسکویت گرجی و ۲ تا بیسکویت هم گذاشت جلوی در و رفت.بدون اینکه حتا بهم نگاه کنه.ببینه کی‌ هستم؟چی‌ هستم؟کی‌ آمدم؟چرا آمدم؟و رفت.

اوین

پا نویس:
(یاد زندان اوین افتادم.خیلی‌ میزدن نامردا.سال ۸۱ یا ۸۲ بود فکر می‌کنم.نزدیکی ۱۶ آذر و هوا سرد بود.رفته بودیم تهران.اون روزا اوضاع تهران خیلی‌ رو به راه نبود.اکثرا خیابون انقلاب و دانشگاه تهران شلوغ بود.ما رو هم همونجاها گرفتن.اون روز رفته بودیم مرکز بین المللی گفتگوی تمدنها با مهاجرانی راجع به برگزاری یک همایش صحبت کنیم.تو راه برگشتن گفتن جلوی دانشگاه شلوغ شده.خودمونو رسوندیم اونجا و همونجا گرفتنمون.حدودا ۸ یا ۹ نفر بودیم.سوار یه ون کردنمون.توی مسیر دائم با مشت و لگد به سر و صورتمون میزدن.۲ تا سرباز بود،۱ لباس شخصی‌ و ۲ تا مرد هیکلی‌ که عربی‌ حرف میزدن و همونا میزدن نامسلمونا.همه مونو جم کرده بودن ته ون.نمیدونم چقدر طول کشید و کجا رفتیم .وقتی‌ پیادمون کردن یک جایی‌ بودیم شبیه یک پایگاه یا قرارگاه نظامی.اعظم و ۲ تا دختر دیگه رو بردن و ما رو بردن تو یک اتاق ۳*۴ و در و بستن.همه تو شک بودیم و گیج.شاید به خاطره مشت و لگدا بود یا به خاطر اتفاقی‌ که افتاده بود.یکی‌ از بچه‌ها خیره شده بود رو به رو .بلند شدم رفتم زدم روی شونش.سرشو برگردوند و زد زیر گریه.همه جا ساکت بود و فقط صدای هق هق میومد.اون شب بدون غذا و آب و توالت تا صبح موندیم.صبح آمدن.هنوز چند تا از بچه‌ها دراز کشیده بودن که آمدن تو و شروع کردن به لگد زدن بغل بچه‌هایی که هنوز دراز کشیده بودن.یکی‌ هم خورد به ساقه پای من.تا مغز سرم شاخ کشید.پوتیناشون سنگین بود و سفت.یکی‌ از بچه‌ها اعتراض کرد که چرا میزنین ،یقشو گرفتن کشیدنش جلوی در.لباسشو در آوردن.یک آفتابه آب آوردن و ریختن روش و با کابل زدن.حیون هم نمیتونه اینقدر سنگ دلو بی‌ رحم باشه.زدن و فحش دادن و رفتن.کشیدیمش ته اتاق.از درد زوزه می‌کشید.هممون بی‌ اختیار اشکامون می‌ریخت.اون روز تا عصر همین‌جوری گذشت.نه غذا و نه آب.فقط یک بار در رو باز کردن واسه توالت.عصر دوباره آمدن.منو بردن یه جای دیگه.جایی‌ که شبیه اتاق نبود گوشهٔ هیات پاسگاه.دیوارش سیمانی بود و کفش شنی.۱*۰/۵ متر بود حدودا و بوی خیلی‌ بدی میداد.سربازی که منو آورده بود وقتی‌ می‌خواست در و ببنده گفت که اگه چیزی می‌خوام پول بدم یواشکی برام میاره.یک مقدار پول بهش دادم و ازش خواستم برسونه به اعظم و گفتم اگه می‌تونه یه  چیزی واسه خوردن بیاره واسم.۱ ساعت نگذشته بود که با یک نون ساندویجی و ۲ پر کالباس برگشت.داد بهم و ۲۰۰۰ تومن گرفت.۳ روز همونجا موندم.سرد بود و خیلی‌ خیلی‌ کثیف.نشسته میخوابیدم و سعی‌ می‌کردم از درز دیوار بیرون و نگاه کنم که دیوانه نشم.روزی ۱۰ دقیقه در و باز میکردن واسه توالت و روزی ۱ بار هم یک چیزی شبیه سوپ میدادن.بعد از ۳ روز آمدن دنبالم.رفتیم تو ساختمون اداری و بعد تو یک اتاق بزرگ شبیه نماز خانه.همه اونجا بودن.دخترا یک طرف و پسرا یک طرف.۲ تا میز وسط اتاق بود که ۲ تا مرد ریشی نشسته بودن پشتشون و از ۲ تا از بچه‌ها بازجویی میکردن.یکی‌ از این مردها رو  هاج محمد صدا میکردن.بعدها تو دادگاه انقلاب دفتر شعبهٔ ۲۶ دیدمش.ایستادم یک گوشه ای و سعی‌ کردم اعظم و پیدا کنم.اون طرف ایستاده بود.با اشاره ازش پرسیدم که پول به دستش رسیده یا نه.گفت نه.متنفر شدم از سربازه.گفت یک کم پول همراش هست.اتاق پر بود از صدای فریاد و فحش.میدونستم که چند ساعت دیگه نوبت خودمه با همین شرایط.ولی‌ باز هم خوب بود.لااقل از اون جای کثافت بیرون آماده بودم.۲ نفر اول که تمام شدن رفتن یه گوشهٔ دیگه واسه انگشت نگاری و بعد بردنشون بیرون.تقریبا ۲ ساعت گذشته بود که منو صدا زدن... 

نشستم پشت میز هاج محمد.بدون مقدمه گفت:تهران آمده بودی چه غلطی بکنی‌ مرتیکهٔ ... .امدی زید بازی. امدی.... .هی‌ گفت.نفسمو دادم داخل که بگم آمدیم دیدن اقوام زنم که چشمام سیاهی رفت.چنان محکم خوابوند تو گوشم که واقعا تا چند دقیقه نقطه‌های سفید میومد جلوی چشمم و میرفت.مثل کسایی‌ شدم که ۲ تا کدئین با هم خوردن.فحش میداد و سؤال میکرد.یک بار هم بلند شد آمد جلوم واستاد و با دستش ۲ تا گوشم و گرفت و بلندم کرد و گفت: جنازتم از اینجا بیرون نمیره.چشمای سیاهی داشت،دهانش بوی بدی میداد و کلا کثیف بود.باید به سوالاش جوری جواب میدادم که خیلی‌ با جوابای اعظم فرق نکنه،اما نمیدونستم اعظم چی‌ گفته.همه چیز و نوشت و رفتم واسه انگشت نگاری.وقتی‌ برگشتم به ۴ دیواری خودم بد جوری بغض کرده بودم.نشستم و سرم و گرفتم تو دستام.
ساعت ۱ شب بود که از بیرون صداهای عجیب و غریبی میومد.یک نفر نزدیک شد.در باز شد و آمدم بیرون.همه تو هیات بودن و یک مینی بوس هم واستاده بود اونجا.چشمامونو بستن و دستامونو دست بند زدن و سوار مینی بوس شدیم.مقصدمون زندان اوین بود.   

 

وقتی‌ که رسیدیم مینی بوس واستاد.صدای باز شدن یک در آمد و دوباره راه افتادیم.وقتی‌ از اونجا آزاد شدم دیدم این در رو.در بزرگ طوسی بود واسه رفت و آمد ماشینها.یک در کوچکتر هم بود کنارش.یه چیزی شبیه ایست و بازرسی داشت کنارش که آدمایی که میومدن و میرفتن رو چک میکردن.این ۲ تا در ورودی زندان اوین بودن.چند دقیقه تو حیات زندان با مینی بوس رفتیم تا این که واستاد.منتظر بودیم که بگن پیاده شین اما خبری نبود.هیچ کس حرف نمی‌زد.فقط سعی‌ میکردیم بشنویم تا بفهمیم دور و برمون چی‌ می‌گذره.صدای حرف زدن ۳ یا ۴ نفر از بیرون میومد اما تو صدای موتور مینی بوس خیلی‌ محو بود.پیاده که شدیم دستامونو باز کردن. حس کردم یه چیزی داره صورتمو مرطوب میکنه کم کم.دستم و افقی گرفتم .برف بود.خیلی‌ حس خوبی‌ داشتم اون لحظه.چند تا نفس عمیق کشیدم.سعی‌ کردم ریه هامو پر کنم از این هوای مطبوع.چشمامون اما هنوز بسته بود.راه افتادیم.وارد یک ساختمان شدیم و دوباره واستادیم.ظاهراً ما رو تحویل کسای دیگه‌ای دادن.کاراشون که با هم تمام شد دخترا رو بردن.اعظم هم رفت و بعد چشمامون و باز کردن.یک اتاق  بود با کفّ موزایکی.چند تا اتاق داشت دور و برش با درهای شیشه ای.۳ نفر اونجا بودن.داشتن یه ورق‌هایی‌ که احتمالا هر کدومش مال یکی‌ از ماها بود و چک میکردن.راه افتادیم.چند تا در شیشه‌ای که باز و بسته شد یه راه پله بود.طبقهٔ سوم فکر می‌کنم بردنمون تو یک سالن مانند که پر بود از قفسه‌های آهنی.بهمون گفتن لباسهاتو نو  در بیارین.لباس‌ها و هر چیز دیگه‌ای که داشتیم گرفتن ازمون.فقط زیرپوش داشتم و شلوارم که کمربند نداشت.یک رادیو کوچیک همیشه همراهم بود که هر جا بودم شب‌ها اخبارو باهاش گوش می‌کردم.جای قبلی‌ ازم گرفتن اما دوباره بهم پس دادن.دوباره اینجا ازم گرفتنش.وقتی‌ که تموم شد بازرسی بدنی کردنمون.مبادا وسیلهٔ تیزی یا فلزی داشته باشیم که باهاش خودمونو بکشیم.از اونجا که آمدیم بیرون یک طبقه رفتیم بالاتر.یک در آهنی کشویی باز شد .۲ تا سرباز نشسته بودن پای در.وارد که شدیم پاهامون سست شد.یک راهروی خیلی‌ طولانی بود با دیوارهای گچی کثیف و ۲ طرف راهرو پر بود از درهای توسی‌ رنگ آهنی با یک پنجرهٔ کوچیک بالشون.فاصلهٔ درها از هم تو هر طرف تقریبا 5/1 متر بود و عرض سالن ۴ متر.اینجا یک زندان واقعی‌ بود.