روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

48

کمی در بازارهای آن اطراف چرخیدیم و ثمیر با تعدادی مغازه دار صحبت کرد و نمونه های جدید کارش را به آنها ارائه میکرد . ظاهرا چهره ی موجه و معتبری در آن حوالی بود چون هر جا که میرفتیم با احترام خاصی با او رفتار میشد . مدتی بعد به اتفاق ثمیر به هتل محل اقامت او رفتیم و وسایلمان را گذاشتیم و بعد یک دوش دلچسب مترجم نوجوان تماس گرفت و گفت ثمیر میگوید اگر مایل هستید برای شام برویم بیرون . پیشنهاد خوبی بود . تا آن موقع نیمه شب اضمیر و ساحل انجا را ندیده بودم . بعد از کمی راه رفتن در ساحل یکی از دوستان ثمیر به ما ملحق شد . جوانی بود هم سن و سال من که ظاهرا به نوعی رابطه ی کاری با ثمیر داشت . کمی انگلیسی میدانست و میتوانستیم تا حدی با هم ارتباط برقرار کنیم . در یکی از رستورانهای کنار ساحل نشستیم و شام خوردیم . شب از نیمه گذشته بود که به هتل برگشتیم . بعد از مدتها شب آرامی را در یک مکان تمیز و راحت گذراندیم . قرارمان با ثمیر برای حرکت صبح ساعت 9 بود . روز خوبی بود . دوست ثمیر هم همراهمان بود در سفر به استابول . جوان شوخ طبعی بود هرچند اکثر اوقات حرف هم را خوب متوجه نمیشدیم . ثمیر چند بار در میان راه توقف کرد و از خوردنیهای سنتی ترکیه برایمان میگرفت . در میانه ی راه دوست ثمیر برایمان تعریف کرد که ثمیر و همسرش مدتها بود که نمیتوانستند بچه دار شوند و چند سال پیش خدا به آنها دختری داده و آنها از این بابت بی نهایت خوشحال بوده اند . اما پس از مدتی دخترشان مبتلا به بیماری نادری میشود که کم کم دستها و پاهایش بی حس و بعد فلج شده اند . البته با کوششهایی که کرده بودند بیماری متوقف شده بود اما غم عظیمی در چهره ی این مرد مهربان نشانده بود . برای نهار که توقف کردیم ثمیر عکس دخترش را نشانمان داد . دختر شیرین و دوست داشتنیی بود . برای نهار نوعی کباب ترکی خوردیم اما من تا به حال چنین چیزی نخورده بودم . تا عصر یکسره ثمیر رانندگی کرد و بالاخره در یکی از شهرهای میان راه توقف کردیم . دوست ثمیر از ما جدا شد و ثمیر هم برای نماز به مسجد بسیار قدیمی و بزرگی که در آنجا بود رفت . ما هم همراهیش کردیم . دور تا دور مسجد بازار سرپوشیده ی بزرگی بود و شلوغ . فضای جالبی بود . مسجد شامل محوطه ی بزرگی بود با سنگ فرش قدیمی اما سالم . دور تا دور مسجد چندین مناره بود و صدای تلاوت قرآن در تمام فضای آنجا و حتی بازار اطراف به گوش میرسید  . داخل مسجد گچ بریهای بسیار زیبایی داشت و حوض آبی در وسط سالن مسجد که کف آن با کاشیهای فیروزه ای و رنگی مزین به نقشهای جالبی بود و شیرهای آب به سبک قدیمی برای وضو در اطراف آن تعبیه شده بودند . آب حوض بسیار خنک بود . بر خلاف آنچه تا به حال تجربه کرده بودم بوی خوشایندی در فضای مسجد پخش بود . در ترکیه مساجد واقعا از این بابتها خوب بودند . تمیز بودند و خبری از بوی ناخوشایند در آنها نبود . آب خنک را که به دست و پا و صورتم میزدم احساس خوبی داشتم . دوباره تب کرده بودم و خنکی آب , داغی ناخوشایند را برای لحظاتی کم میکرد . به صف نمازگزاران پیوستیم . بعد از نماز ثمیر با مترجم نوجوان تماس گرفت و گوشی را به من داد . گفت که رئیس بیمارستان این شهر از دوستان نزدیک ثمیر است و چند دقیقه ی بعد به آنجا میروید . ثمیر و رابطمان در ایران از اتفاقی که برای من در نزاع چند روز پیش با سعید افتاده بود مطلع نبودند . بیمارستان تقریبا بزرگی بود . اتاق مدیر بیمارستان در طبقه ی سوم یا  چهارم آن قرار داشت . مردی بود هم سن و سال ثمیر , قدی نه چندان بلند و جثه ای بزرگتر از ثمیر . کت و شلوار و کروات پوشیده بود و برخوردی گرم داشت . انگلیسی به خوبی میدانست . کمی در مورد چیزهایی که از شرایط ایران میدانست صحبت کرد و اینکه تا آن موقع با پناهجویان ایرانی زیادی برخورد کرده بوده است که به دلیل بیماری به آنجا مراجعه کرده بودند و در مورد محدودیتهایی که در ارائه ی خدمات برای این پناهجویان داشته اند به دلیل عدم داشتن مدارک هویت . نمیدانم چرا ولی در آن موقعیت ترجیح دادم صحبتی در مورد بیماری و مشکلاتی که داشتیم با او نکنیم . به هر حال ماهم به نوعی پناهجویانی بودیم که هیچ مدرک شناسایی نداشتیم به جز برگه ی ترک خاک سه ماهه ای که آن هم ما را بورمایی معرفی کرده بود . شاید هم به خاطر این بود که نمیخواستم بیش از این بار مشکلات و مصائبمان را بر دوش ثمیر بیاندازم . بعد صرف یک قهوه و صحبت های پراکنده در موضوعات مختلف آنجا را ترک کردیم و دوباره راهمان را در مسیر استانبول در پیش گرفتیم . فضای اتومبیل مملو بود از موسیقی ارام و دلنشین ترکی . موسیقی که من همیشه از شنیدن ان لذت برده ام و میبرم . حرفی رد و بدل نمیشد اما فضای مطمئن همراه با حس عمیق قدردانی بود که من نسبت به این مرد داشتم که در عالم ناشناسی تمام آنچه در توانش بود را در این مدت کوتاه در حق ما انجام داده بود . ذهنم درگیر چیزهای زیادی بود . آنچه تا به حال از سر گذرانده بودیم و تجسم نه چندان مطمئن از مسیری که در پیش رو داشتیم و البته چهره ی معصوم و پر نشاط دختر ثمیر که از چند ساعت پیش عکسش را دیده بودم و مرا بسیار متاثر کرده بود . بالاخره به دریاچه رسیدیم . جایی که باید ماشین وارد کشتی حمل اتومبیلها میشد برای کوتاه کردن مسیر . ماشین متوقف شد و به اتفاق ثمیر به باری که در بالای کشتی بود رفتیم . هوا مدتها بود که تاریک شده بود . کمی تنقلات گرفتیم و روی یکی از نیمکتهایی که بیرون بار و رو به دریا بودند نشستیم و به آبهایی که هر لحظه شکافته میشدند و کشتی را به جلو میراندند خیره شدیم . ثمیر با منزل تماس گرفت و گوشی موبایلش را روی آیفون گذاشت تا ما هم صحبتهای دخترش را که آن طرف خط ظاهرا برای دیدار پدرش بی تابی میکرد گوش میدادیم . بی اختیار اشک از چشمان ثمیر جاری شد و من تمام ارزویم آن بود که کاش در قبال تمام محبت بی دریغانه ای که این مرد در حقمان کرده است میتوانستم کمی از بار غمی که به دوش میکشید کم کنم . 


47

با خاله و همسر باقر خداحافظی کردیم و دوباره به راه افتادیم . با رابطمان در ایران تماس گرفتم و شرح ماجرای آن چند روز را برایش بازگو کردم و همچنین شرایط حال حاظرمان را . گفت که منتظر تماسش باشیم . پس از مدتی تماس گرفت و گفت که اصلا به ترمینال نرویم چرا که مطمئنا آدمهای کاظم آنجا خواهند بود و به دردسر خواهیم افتاد . گفت که شب را در مسافرخانه یا هتلی بگذرانید تا فردا ببینیم چه میشود کرد . مدتی به دنبال یک مسافر خانه مناسب بودیم که دوباره رایطمان زنگ زد . گفت که اتفاقی با یکی از دوستان ترکش  در ترکیه تماس گرفته بابت اینکه آیا کسی را در اضمیر میشناسد تا به ما معرفی کند و کمکمان کند و ظاهرا ان دوست خودش همان روز در اضمیر بوده . در استانبول کارگاه تولید جوراب داشت و اتفاقی آن روز برای بازاریابی محصولاتش به اضمیر آمده بود . رابطمان در ضمن اینکه خیلی خوشحال بود گفت که منتظر تماسش باشیم . گفت که تماس میگسرد و بگویید کجایید و می آید دنبالتان .. در این حین کاظم و سعید  بارها به گوشی من زنگ زد که جواب ندادم . مشکل آن بود که ما زبان ترکی را اصلا متوجه نمیشدیم و دوست رابطمان که ثمیر نام داشت هم ایرانی متوجه نمیشد . تماس گرفت . هیچکداممان متوجه نشدیم از صحبتهای همدیگر . چیزی به ذهنم رسید و خودم را به جایی که تعدادی تاکسی بودند رساندم و تلفن را به یکی از آنها دادم و از او خواستم که صحبت کند . راننده ی تاکسی چند دقیقه ای با سمیر صحبت کرد و اشاره کرد که سوار شویم . به محل که رسیدیم ثمیر منتظرمان ایستاده بود . مردی بود میانسال با موههای جوگندمی و چهره ای بسیار ارام و مهربان . برخورد خیلی گرم و صمیمانه ای داشت . همان موقع ثمیر تماسی گرفت و تلفن را به من داد . پشت خط پسر جوانی بود که فارسی میدانست و گفت شماره ی او را داشته باشم و اگر چیزی لازم داشتیم با او تماس بگریم تا به ثمیر منتقل کند . همچنین گفت آن شب را به هتل محل اقامت ثمیر خواهیم رفت و فردا با اتومبیل ثمیر به سوی استامبول حرکت خواهیم کرد . ثمیر چنذ جمله ی محدود انگلیسی میدانست که محدود به احوال پرسی بود و دیگر امکان هم صحبتی دیگری با هم نداشتیم . به اتفاق ثمیر به حجره ای در همان نزذیکی رفتیم و مرد حجره ذار برایمان چای و نوعی شیرینی ترکی اورد .

46

دیگر ماندن در آنجا و در آن شرایط اصلا مقدور نبود . رفتن از آنجا هم کار ساده ای به نظر نمیرسید . خصوصا بعد از اتفاقی که افتاده بود حالا کنترل از سمت سعید و دارو دسته اش بیشتر شده بود . اوضاع خوبی نبود .در  سمت چپ حفره ی شکمی ام  احساس درد میکردم و تب تقریبا اکثر اوقات همراهم بود . تمام راههایی که فکر میکردم میتوانیم از آنجا خارج شویم بررسی کردم . حتی چند بار خودم را به پشت بام امارت رساندم تا شاید بشود از آنجا و از اتصال احتمالی پشت بام خانه ها کاری بکنم . اما راهی نبود ظاهرا . ورودی دیگری هم که ساختمان داشت همیشه قفل بود و تنها راهی که میتوانست باشد برای خارج شدن در اصلی بود که آن هم قفل بود و فقط در مواقعی که زنگ میخورد در باز میشد برای لحظاتی و دوباره قفل میشد . حاجی بادبادک و خاله و ذبیح و باقر و بقیه هم تقلا میکردند تا ما بتوانیم برویم . بالاخره یک روز در یکی از کوله پشتی ها لوازم خیلی ضروریمان را ریختیم و آماده شدیم و پشت یکی از دیوارهای راهروی خروجی منتظر ماندیم . بعد مدتی زنگ در به صدا آمد و پسر صاحب امارت که پسر نوجوانی بود برای باز کردن در آمد . لحظه ای که در را باز کرد دویدیم و او را به کناری زدیم و از در خارج شدیم و دویدیم . پسر سعی کرد بگیرتمان اما نتوانست . چند قدم دنبالمان دوید و با فریاد به امارت برگشت تا بقیه را مطلع کند . فرصت خوبی بود که بتوانیم تا آنجا که میشد خودمان را دور کنیم ار آنجا .به دلیل داشتن کوله پشتی سرعتمان بالا نبود و بعد چند ثانیه سعید و یکی از دیگر آدمهای کاظم را در فاصله ی نه چندان دور در حال دویدن دیدم . در نزدیک امارت بازار قدیمی سر پوشیده ای بود و بعد از آن یک میدان بود و سمت چپ خیابانی بود که اوایل آن یک مرکز پلیس بود . باید هر چه میتوانستیم سریعتر بازار را رد میکردیم و خودمان را به مرکز پلیس میرساندیم و رسیدیم . از پله های  مرکز پلیس بالا رفتیم و جلوی در ورودی توقف کردیم . سعید و دوستش که رسیدند جرأت نکردند بالا بیایند و شروع کردند در همان حوالی پرسه زدن  و هر از گاهی تهدید کردن . چند ساعتی همانجا ماندیم و آنها هم بودند . چند بار رفتند و در جایی کمین کردند شاید ما به تصور رفتنشان قصد رفتن کنیم . دقیقا نمیدانم چقدر طول کشید اما یادم هست که با دیدن یک تاکسی که مقابل اداره پلیس توقف کرد فریاد زدم و نگهش داشتم و سوار شدیم و حرکت کردیم . دیگر سعید را ندیدم . به تاکسی گفتم فقط از آنجا دور شود . کمی که در خیابانها بالا و پایین رفتیم ذبیح زنگ زد . از احوالمان جویا شد و گفت که اوضاع اینجا کلی ملتهب شده است و سعید که برگشته همه را را به باد فحش و بد و بیراه گرفته و بقیه هم در اعتراض دوباره با او درگیر شده اند . خاله گوشی را گرفت و با حالت مضطربی احوالمان را پرسید . خاله گفت که یک جایی که ما بلد هستیم بروید و خبر بدهید . نمیدانستم چرا اما خودمان را به جایی در نزدیکی ساحل رساندیم و به ذبیح تماس گرفتم و آدرس جایی که بودیم را دادم . یک یا دو ساعتی شاید منتظر بودیم انجا تا بالاخره در کمال تعجب خاله و همسر باقر را دیدیم که نزدیک میشوند . خیلی نگاران شدم که آنها به چه شکل خارج شده اند و آیا کسی از ادمهای کاظم در تعقیبشان هست یا نه ؟ وقتی که رسیدند خاله خاطرم را جمع کرد کسی دنبالشان نیست . ظاهرا با هماهنگی خاله همسر باقر که حامله بود شروع به داد و فریاد میکند و از درد ناله میکند و سعید هم از ترس اینکه بلایی سر او بیاید راضی میشود به اتفاق خاله برای رفتن به داروخانه یا درمانگاهی خارج شوند . من کاپشنی داشتم که در آستر آن برای روز مبادا کمی دلار پنهان کرده بودم و در آنجا به ذبیح و حاجی بادبادک و باقر گفته بودم که کمی پول در این کاپشن هست و اگر من نبودم و خیلی اضطرار بود میتوانند از داخل کوله ام بردارند و مقداری که لازم دارند استفاده کنند . از عجله و شاید عدم تمرکزی که آن روز صبح داشتم ان کاپشن را با بقیه ی لباسهایی که گذاشته بودم فراموش شده بود . همچنین کیف کوچکی از وسایل اعظم بود که مقداری وسایل شخصی منجمله چند قطعه از طلاهایش در آن بود و آن را هم جا گذاشته بودیم . بعد از رفتن ما به قول خاله برای احتیاط دوباره وسایلی که گذاشته بودیم را چک میکند که آنها را میبیند و به صرافت این می افتد تا آنها را به ما برسانند . واقعا نمیدانستم چه بگویم . بی اختیار خاله را در آغوش گرفتم و در مقابل آن همه انسانیت و صداقت تنها توانستم به گفتن چند جمله سپاسگزاری بسنده کنم . بعضی چیزها در تعریف و نقل قول نمیگنجد . در غالب جمله یا بازگویی خاطره ها نمیتوان آنها را به تصویر کشید . واژگان تنها میتوانند واقعت فیزیکی رخدادها را به تصویر بکشند و اما چنین صحنه ها و اتفاقهایی شاید بتواند  روایتگر تعالی فناناپذیر چیزی به نام روح انسانیت در کالبد فناپذیر آدم باشد . 


45

همانطور که گفتم محیط امارت اصلا مساعد برای طولانی مدت نبود . ساختمانی قدیمی و نمور بدون حمام و با توالتهای همیشه کثیف . کسانی هم که عمدتا آنجا رفت و آمد میکردند اکثرا دارای شرایط مناسبی از نظر نظافت و سلامت نبودند و اینها به علاوه ی چیزهای زیاد دیگر این دغدغه را برای همه ی ما ایجاد کرده بود که چگونه میشود برای زمان نامعلوم و آن هم تمام 24 ساعت شبانه روز را در آن محیط گذراند . مطمئنا با گذر زمان به دلایل مختلف از جمله یکنواختی محیط و حس ناخوشایند بلاتکلیفی روحیه و اعصاب همگی را بیشتر ضعیف و آستانه ی تحمل آدمهای آنجا پایین می اورد و این میتوانست هر روز  فضای آنجا را نامناسب تر و غیر قابل تحمل تر کند . و همینطور هم شد . ظرف چند روز آینده کم کم نشانه هایی از این کم تحملی خود را نشان داد . درگیری های کوچک و جدی بین ساکنان آنجا شروع شد . افراد بدون جهت و با کوچکترین بهانه ای به یکدیگر پرخاش میکردند و روابط کم کم در حد قابل تشخیصی کم و محدود میشد . چند بار حاجی قیوم و چند نفر دیگر بابت زمان حرکت با سعید و آدمهای کاظم بگو مگو و بحث کردند که برخی به درگیری فیزیکی هم میکشید . در این میان سهم من هم یک بار بحث تلفنی با کاظم و بعد با سعید بود که در نهایت با پا در میانی دیگران موقتا خاتمه یافت . اما به وجود آوردن چنین شرایطی و ادامه یافتن آن آتش زیر خاکستری بود که هر لحظه میتوانست آبستن اتفاق جدیدی باشد . یک بار هم همگی با هم جمع شدیم و اعلام کردیم که با پلیس تماس میگیریم و از صاحب امارت و کاظم به خاطر زندانی کردنمان در آنجا شکایت میکنیم  اما صاحب امارت با حالت چندش آوری خندید و گفت هر کاری میخواهید میتوانید انجام دهید و در واقع هم همین بود . آنقدر پلیس و کسانی که وابسته و دخیل در این جریان کثیف بودند با هم هماهنگ بودند که مطمئنا هرگونه اقدام ما در آن شرایط هیچ نتیجه ی قابل توجهی نمیتوانست داشته باشد و آنها به این مساله کاملا واقف بودند و خیالشان از این بابت راحت بود . برای خورد و خوراک هم هر روز یا هر دو روز یکی از آدمهای کاظم از ساکنان پولی میگرفت و بخشی از موادی که لازمشان بود برایشان تهیه میکردند . اجازه ی آشپزی در امارت داده نشده بود اما ما با پیک نیک هر از گاهی غذای گرمی حاظر میکردیم و دور هم میخوردیم ولی بیشتر اوقات مجبور بودیم از غذاهای آماده و کنسروی استفاده کنیم . بعد از قفل شدن درها دیگر امکان تهیه ی سوپ که صلیب سرخ پخش میکرد هم از همه گرفته شده بود و این برای عده ای که مشکل مالی جدی داشتند بسیار سخت و غیر قابل تحمل شده بود . همه سعی میکردیم از انچه در دسترسمان بود با دیگران قسمت کنیم اما این عمل در ابعاد بزرگ و برای همه مقدور نبود و مطمئنا کسانی در مضیغه ی جدی در خصوص خورد و خوراک و امکانات بهداشتی و دیگر مسائل بودند و در دراز مدت میتوانست تاثیر منفی غیر قابل اجتنابی بر سلامتی جسمی و روحی آنها داشته باشد . تحمل آن همه دغل بازی واقعا برایم سخت شده بود و یک روز عصر بعد اینکه کاظم تماسم را پاسخ نداد نزد سعید رفتم و با حالتی برافروخته او را مورد ملامت قرار دادم . کار بالا گرفت و در نهایت به درگیری فیزیک انجامید و سعید و آدمهایش و همچنین صاحب هتل من را به باد کتک گرفتند . چند بار چند نفر از اطرافیان قصد مداخله کردند که آنها هم از این کتک بی بهره نماندند . ذبیح و باقر و یکی دیگر از بچه های پاکستانی به کمکم امدند اما باز هم جمعیت آنها بیشتر بود و همه ی ما را تا آنجا که امکان داشت بی پروا کتک زدند . آن لحظه از مشت و لگدهایی که میخوردم زیاد متوجه آسیبی که ممکن است به من برسد نبودم. اما همان شب وقتی در توالت خون با ادرارم دفع شد و از چند روز بعد که کم کم شبها تب میکردم و این تب روزهای بعد پیوسته شد و قطع نشد متوجه شدم که برخی از آن مشت و لگدها توانسته کار خود را بکند .  هیچ داروی انتی بیوتیکی همرا نداشتم . داروهایی که برایم در کوله باقی مانده بود فقط چند قرص مسکن و سرماخوردگی بود که انها هم زیاد نمیتوانست مورد استفاده باشد . یکی از کلیه هایم آسیب جدی دیده بود .

44

 

عده ای اعتراض کردند و عده ای هم بی تفاوت بعد اینکه فهمیدند درها بسته است به اتاقهایشان برگشتند . از طرفی تا حدودی به کاظم حق میدادم که قادر نباشد بالاخره با یک قاچاقچی عمده برای رَد کردن ما به توافق برسد چون کسی اصلا او را جدی نمی گرفت و چون سابقه ی چندانی در این کار نداشت کسی به او اعتماد نمیکرد . شاید هم عملکرد او در قبل باعث این بی اعتمادی در دیگران شده بود که با او وارد معامله نشوند . روال معمول این کار به این شکل بود .- میان کاظم و یا هر کدام دیگر از قاچاقچیان خورده پا و مشتریانشان 1-  باید مشتریها هزینه ی انتقال خود تا مقصد را یا نقدی به قاچاقچی بپردازند و آنوقت آنقدر منتظر بمانند تا قاچاقچی بتواند با توافق با قاچاقچی های عمده تر و به هر کدام از راههایی که قبلا ذکر کردم او را به مقصد برساند 2-  مشتری پول را در یک صرافی در ترکیه یا ایران بخواباند ( اصطلاحی که بین قاچاقچیان مرسوم است برای این کار ) . این به این معناست که نماینده ای از مشتری و نماینده ای از قاچاقچی به صرافی مراجعه کرده و مبلغ مورد توافق را نزد صراف به امانت میگذارند و این پول تل زمانی که مشتری یا نماینده اش خبر تایید رسیدن به مقصد را ندهند و اجازه ی منتقل کردن آن را به صرافی ندهند آنجا به امانت می ماند و در صورت عدم امکان انتقال و خواست مشتری پول با کسر مبلقی برای این دلالی به مشتری بازگردانده میشود . 3- پول نزد فرد مورد اعتمادی که قاچاقچی هم به او اعتماد دارد گذاشته میشود تا بعد از رسیدن فرد به مقصد به قاچاقچی داده شود . 4 – پول نزد مشتری و همراه او باشد و زمانی که به مقصد رسید نقدا آن را در کشور مقصد پرداخت نماید . لازم به ذکر است که گزینه ی چهارم احمقانه ترین روشی است که ممکن است کسی در این شرایط برگزیند چون با استثناههای اندکی اکثر کسانی که پول نقد همرا داشته اند در مسیر یا توسط خود قاچاقچی و یا دیگرانی که از وجود پول مطلع بوده اند خفت شده اند یا در موارد بسیاری هم کشته شده اند . مبالغی که در ترکیه یا یونان آدمها را به خاطر آن کشته اند 2000 یا 1000 دلار  و یا حتی کمتر بوده که با این حساب پر ریسک ترین روش به نظر میرسد اما متاسفانه باز هم بسیاری هستند که به دلیل نا آگاهی یا سهل انگاری این کار را انجام میدهند و دردسر بزرگی را برای خود ایجاد میکنند . مطلب دیگری که شاید گفتنش در اینجا خالی از لطف نباشد این است که اصولا قیمت پرداختی برای افراد یک گروه که قصد عزیمت با هم را دارند اصلا یکسان و برابر نیست . به این معنا که مثلا در گروه ما که همگی در شرایط یکسان بوده و ظاهرا مقصد ابتدایی اکثرمان هم یکسان بود این تفاوت قیمتی که پرداخت میشد بسیار جالب و متفاوت بود . مثلا من به یاد دارم که ما برای این سفر نفری 4500 دلار خوابانده بودیم و در عین حال کسانی در همان گروه بودند که 2000 ذلار و گروهی دیگر تا 7000 یا 8000 دلار هم توافق کرده بودند . توافق برای این مبلق تنها و تنها به انصاف قاچاقچی و میزان چانه زدن و اطلاع مشتری از قیمتهای حدودی گروههای دیگر برای این مسیر دارد . قاچاقچی تا آنجا که میتواند سعی میکند با قیمت بالاتری توافق را ببندد و این طبیعی به نظر میرسد و برای این که بتواند مشتری را بر سر این توافق مصمم کند بلاشک از هیچ دروغ و حیله و نیرنگی دریغ نمیکند که باز هم متاسفانه غالبا مشتریها و خصوصا ایرانی ها خیلی زود گول این چرب زبانیها را خورده و مبلغ درخواست شده را تمام و کمال متعهد میشوند .

-میان قاچاقچی خورده پا و قاچاقچیان عمده که عموما وسایل و امکانهای سفر از قبیل کشتی و قایق و کاکیون و دیگر موارد در اختیار آنان است توافق تقریبا به همین شکل است . مثلا یک قاچاقچی خورده پا اعلام میکند که 20 مسافر دارد و میخواهد توسط قایق آنها را رَد کند و آنها بر سر قیمت قابل پرداخت برای هر مسافر با هم چانه زنی کرده و در نهایت به نتیجه میرسند . اما نحه ی منتقل کردن پول در این سطح عموما بر اساس اعتماد و اعتباری هست که قاچاقچیان خورده پا نزد قاچاقچیان عمده تر کسب کرده اند . پول همیشه بعد از انتقال مسافران به مقصد پرداخت میشود و این بسیار مهم است که قاچاقچی خورده پایی که مثلا 20 مسافرش منتقل شده اند آنقدر اعتبار داشته باشد که بعد از رسیدن مسافران سریعا در مورد پرداخت مبلغ توافقی اقدام کند . روال هم به این شکل هست که مثلا امروز یکی از قاچاقچیان عمده اعلام میکند که قصد دارد فردا یک قایق به مقصد اروپا به راه اندازد و با قاچاقچیان ورده پا تماس گرفته و هر کدام از آنها هر تعداد مسافر که در اختیار داشته باشند به او تحویل میدند . پس در هر مسیر انتقال با قایق یا وسایل دیگر ممکن است مسافران زیادی از گروههای متفاوت حضور داشته باند که در آن مقطع زمانی به گروه قاچاقچی عمده تحویل داده شده اند . زمان و محل حرکت هیچ وقت اعلام نمیشود و مسافران معمولا 2 یا 3 روز قبل از حرکت به قاچاقچی عمده تحویل داده میشوند .

در این میان تا آنجا که من توانسته بودم بفهمم هیچ کدام از قاچاقچیان عمده به هر دلیلی به کاظم اعتماد لازم و کافی را نداشتند و با او وارد معامله نمیشدند و این دلیلی بود که او نمیتوانست در نهایت به خواست مسافران که منتقل کردنشان در اسرع وقت بود پاسخ بدهد .

 من هم مثل بقیه به اتاق برگشتم . خاله و همسر ذبیح گریه میکردند . تحمل فضای آن امارت در آن شرایط و آن هم حالا در کل طول روز اصلا قابل تحمل و امکان پذیر نبود .