روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

38

سعید از آدمهای کاظم بود . ترکی میدانست . بچه ها به واسطه ی خصومتی که با کاظم داشتند و به نظرم به حق هم بود چند مدتی با او هم سرسنگین بودند و او هم خودش را از همه کنار میکشید . افغانی بود . صورت گرد , چشمان روشن , موهای مجعد و رنگ چهره ای که به روشنی میزد . 23 یا 24 سال سن داشت . مدتها بود که در ترکیه مانده بود . قبلها گفته بود که برای رفتن به آلمان آمده بوده . سالها پیش . اگر اشتباه نکنم با تعدادی از اعضاء خانواده اش به ترکیه آمده بودند تا از انجا مقدمات انتقالشان به المان فراهم شود,  اما نمیشود . ظاهرا بعد مدت زیادی که سرگردان میمانند بالاخره خانواده اش ناامید به افغانستان برمیگردند و او اما میماند . آن زمان با کاظم آشنا میشود . به قول سعید ان زمان کاظم با پدرش کار میکرده . پدرش در تهران بوده و وضعیت مسافران را سر و سامان میداده و از آنجا میفرستاده ترکیه . بعدها کاظم به ترکیه می آید و مسئول هماهنگی مسافرانی که پدرش میفرستاده میشود با قاچاقچیان کله گنده تر . با آنها چانه میزده تا تعدادی از آنها را بتوانند به مقصد برسانند و از قِبَل این کار پولی بگیرند . کم کم کاظم هوایی میشود و تصمیم میگیرد تا مستقل شود و برای خودش مسافر بگیرد و رَد کند و ظاهرا ما هم اولین محموله ی این تجربه ی نه چندان دیرپا بودیم . در تمام طول این ایام و مسیر سعید همراه کاظم بوده و به عبارتی کارهای او را پیگیری میکرده . کاظم توان و تجربه و ارتباط کمی داشت برای مدیریت چنین کاری و طبیعی بود که هیچکدام از قاچاقچیان سر شناس با او وارد مذاکره و معامله نمیشدند و نتیجه اش هم آن بود که تعداد زیادی مسافر را دور خود جمع کرده بود و توان عظیمت آنها را نداشت و اما کوتاه هم نمی آمد . سعید هر بار حرفی میزد . گاهی میگفت همین روزها با یکی از گروها میرود آلمان و بعد خانواده اش را هم می آورد آنجا و گاهی هم میگفت تصمیم دارد ترکیه بماند و همین کار را ادامه بدهد . در هر حال هنوز آنجا بود . زیر ان باران و با ما همراه بود . از اهالی ان اطراف مختصات جایی که بودیم را پرسیدیم . جایی در اطراف اضمیر  بودیم . در فاصله ی نه چندان نزدیک ترمینال اتوبوسرانی کوچکی بود . مقصدمان مشخص شد . باید خودمان را به آن ترمینال میرساندیم و از آنجا هم استانبول . گروهی از بچه ها و منجمله ما اعلام کردیم که دیگر حاظر به همراهی با کاظم نیستیم و گروهی دیگر اما همچنان میخواستند به او اطمینان کنند و بار دیگر سرنوشتشان را به او بسپارند اما مقصد همه مان فعلا ترمینال و بعد هم استانبول بود . مدت زیادی پیاده روی کردیم تا به ترمینال رسیدیم . بچه ها با فاصله از هم و زودتر و دیرتر خودشان را بالاخره رساندند . اولین اتوبوسی که به مقصد استانبول حرکت میکرد چند ساعت بعد بود . حدود 10 یا 15 نفرمان برای خودمان بلیط گرفتیم و منتظر ماندیم . بقیه هم ماندند در انتظار تصمیم سعید . خوشحال بودم که اینبار مسیر اضمیر و استانبول را با اتوبوس طی میکنیم . تجربه های قبل  نقل و انتقال با وَن و عذاب این سفرها واقعا زجر آور بود . در ترمینال نشسته بودم که تلفنم زنگ زد . آن طرف خط مسعود بود . مسعود از آشنایان رابط ما در ایران بود . در مدتی که ما در زندان بودیم  و در وضعیت بی خبری که خانواده ها از ما داشتند بالاخره رابطمان مسعود را راهی ترکیه میکند برای پیگیری سرنوشت ما و حالا مسعود استانبول بود . وقتی که شنید آزاد شده ایم خوشحال شد . گفت بلیط گرفته بوده تا به اضمیر بیاید و پیگیرمان شود . به او گفتم که ما منتظر اتوبوس هستیم و شاید فردا بتوانیم استانبول باشیم . قرار شد شماره ی اتوبوس را به او بدهم تا بیاید دنبالمان . خوشحال بودم که مسعود امده چون نمیدانستم بعد رسیدن به استانبول چه باید بکنیم و مضطرب بودم از اینکه کاظم چه خواهد کرد . میدانستم سعید شماره و مشخصات اتوبوس را به کاظم خواهد داد و کاظم هم بی شک با راننده در مورد تحویل دادن ما هماهنگ خواهد کرد .  چاره ی دیگری اما نبود . مجبور بودیم برویم و اما حالا با وجود مسعود کمی دلگرمتر بودم . باران همچنان با شدت میبارید که راه افتادیم . محمود و حاجی باد بادک و تعدادی دیگر هم همراه ما بودند در اتوبوس . اتوبوس راحتی بود . ظاهرا 11 -12 ساعت در راه بودیم . در طول مسیر مسعود چند بار دیگر هم تماس گرفت و از وضعیتمان جویا شد . در مسیر اضمیر – استانبول و نرسیده به استانبول دریاچه ی نسبتا بزرگی هست که معمولا وسایل نقلیه برای عبور از آن وارد کشتی های بزرگ که به همین منظور در آن تردد میکردند میشدند و آن قسمت از مسیر را روی آب  طی میکردند . امکان دور زدن دریاچه برای رسیدن به استانبول هم هست که البته باید چند ساعت بیشتر وقت صرف کرد . به همین دلیل اکثرا اتوبوسها و ماشینها و کامیونهای آن مسیر ترجیح میدهند از کشتی برای کم شدن مسیر و وقت استفاده کنند . اتوبوس که وارد کشتی شد مسافران از کشتی خارج شدند تا از مناظر عرشه ی کشتی استفاده کنند . در آخرین تماسی که با مسعود داشتم به او گفتم که فکر میکنم کاظم قبل از اینکه به ترمینال برسیم در میان راه جایی ما را پیاده خواهد کرد  و همین طور هم شد . اتوبوس که از کشتی خارج شد و هنوز چند دقیقه ای بیشتر راه طی نکرده بودیم که اتوبوس در کنار جاده  متوقف شد و کاظم و آدمهایش آمدند بالا . 

37

زمزمه هایی بود که شاید به خاطر سال نو میلادی زودتر تکلیف ما را مشخص کنند . از پسر ترک نقل قول میکردند که گفته بود" تا قبل تعطیلات میخوان اینجا رو خالی کنند .منتظرند خبر بیاد که ببینند باید چکار کنند با شما . یا منتقل میکنند شما را جای دیگه یا ترک خاک میگیرین"  . بعد از آن چند روزی هیچ خبری نبود. حتی پسر ترک هم نیامد . بالاخره یک روز صبح وقتی برای صبحانه در باز شد اعلام کردند که بعد صبحانه باید سریع حاظر باشیم . جمع و جور شدیم و پشت در سلول منتظر ماندیم . به صف شدیم و آمار گرفتند و به طبقه ی بالا رفتیم . من جزء اولین های صف بودم . وارد اتاق که شدم بر خلاف همیشه میزها تک و توک اشغال بود . مترجم ایرانی بود و یک خانم ترک . نشسته بودند پشت یک میز و دسته ای کاغذ روی میزشان بود . اسمم را پرسیدند . گفتم : محمد عبدالاحدی . زن ترک توی کاغذها شروع به جستجو کرد . انگار دنبال یک برگه ای یا کاغذی متعلق به من میگشت . مترجم ایرانی زل زده بود به من و چیزی نمیگفت . زن ترک برگه ای را از بین بقیه ی برگه ها بیرون کشید و داد به مترجم و با هم کمی ترکی صحبت کردند . مترجم رو به من کرد و گفت . ببین دیگه تمام شد . بیا امضاء کن تا برین بیرون . ولی من قسم میخورم تو ایرانی هستی . فکر نکن تونستی منو بپیچونی . بی تفاوت به صورتش نگاه کردم و هیچ عکس العملی نشون ندادم . جتی وقتی گفت بیا امضاء کن باز هم سر جام ایستادم  و بِر و بِر به چشماش نگاه کردم . کلافه بود ظاهرا . فریاد زد : بسه دیگه این فیلما . بیا امضاء کن . کاراتون تمام شده که برین . زن ترک به کاغذ و خودکاری که گذاشته بودند اشاره کرد و سعی کرد با ایماء و اشاره به من بفهمونه که باید امضاء کنم . سرم رو تکون دادم و رفتم جلو و در محلی که نشان داد خط خطی کردم . مترجم وقتی داشتم امضاء میکردم با عصبانیت گفت : جان مادرم تو ایرانی هستی . حالا دیگه گذشت . برگشتم عقب و با اشاره ی دست مترجم از اطاق بیرون رفتم . بقیه با نگاهی کنجکاو و کمی با دلهره من را دنبال کردند . فقط اشاره کردم که اوضاء خوبه . رفتم و ته سالن منتظر ماندم . هر کدام از بچه ها که از اتاق بیرون می آمدند لبخندی از رضایت و خوشحالی روی لباشون بود . مسعود که آمد آهسته رو به من کرد و گفت:" نکنه بخوان باز از اینجا ما رو ببرن یه جای دیگه نگه دارن . از اینا هر چیزی بر میاد . ندیدی اون روز چکار کردن باهامون . من که دیگه تا نرم بیرون هیچی رو باور نمیکنم" . بقیه هم هر کدام که می آمدن چیزی زیر لب میگفتند و نظری میدادند . آن شب بحث اینکه چه خواهد شد حسابی داغ بود . بچه ها خیلی سعی میکردند خوشبین اظهار نظر نکنند اما معلوم بود که ته دل همه رگه های قوی از امیدواری هست . فردا صبح دوباره وقت صبحانه گفتند باید صبحانه که خوردیم حاظر بشیم . گفتند چیزهایی که دارین همه رو بردارین . سریع چیزی که به نام صبحانه آورده بودند را خوردیم و اندک چیزهایی که داشتیم به دست گرفتیم و منتظر ماندیم . اگر اشتباه نکنم ساعت 2 بود که بالاخره آمدند و در راهرو به صف شدیم . شمردیم . 1...2 .. 3 .. ... 18 و راه افتادیم .

به طبقه ی هم کف که رسیدیم ما را به سالنی بردند که دور تا دورش کمد های فلزی بود . همه ی وسایلی که اول از ما گرفته بودند در گوشه ای از سالن دپو شده بود . هر کسی به دنبال وسایلی که داشت شروع به جستجو کرد . من هم هر کدام از چیزهایی که گرفته بودند رو توانستم پیدا کنم برداشتم و دوباره منتظر ماندیم . بعد چند دقیقه دوباره به راهرو اصلی برگشتیم . یکی یکی دوباره از ما اثر انگشت گرفتند و بعد کاغذی را به دستمان دادند . کاغذی که عکسی از ما در گوشه ی سمت راستش بود و چیزهایی به ترکی در ان نوشته بود . من از چیزهایی که نوشته بود توانستم محمد عبدالاخدی و بورما  و تاریخ تولدم را تشخیص دهم . سعید که ترکی میدانست جستی زد و گفت : ترک خاکه بچه ها . رفتنی شدیم . ظاهرا تایید کرده بودند که بورمایی هستیم و طبق ان کاغذ اجازه داشتیم مدت 3 ماه در ترکیه آزادانه تردد کنیم و بعد سه ماه باید خاک ترکیه را ترک میکردیم . خوشحال بودیم . خیلی زیاد . حالا دیگه کسی مردد نبود . کسی خوشبینی اش را پنهان نمیکرد . وارد حیاط شدیم . احساس میکردم زمان زیادی بود که هوای تازه تنفس نکرده ام . هوا سرد بود و باران میبارید . روی زمین تکه تکه اب جمع شده بود اما همه چیز بیشتر آن چیزی که نشان میداد خوشایند به نظر میرسید . نفس عمیق میکشیدم و از برخورد قطره های باران به صورتم لذت میبردم . در این احساس خوشحالی همه مشترک بودیم . همه به نوعی شادی میکردند به جز زن عرب . کنار در ایستاده بود و بیرون رفتنمان را تماشا میکرد و اشک میریخت . داستان غم انگیز این زن و چهره ی غم انگیز ترش در آن لحظه همیشه در ذهنم خواهد ماند . داستان انسانی که نمیدانم چند بار و چند بار کنار این در ایستاده و رفتن کسانی که برای مدت کوتاهی حتی با آنها انس گرفته و تنهایی رنج آورش را با آنها تقسیم کرده با اشک بدرقه کرده . مترجم و زن ترک هم بودند . برگه ی ترک خاک در دستم بود و حالا از همه چیز مطمئن بودم . جلو رفتم و گفتم : به خاطر همه چیز ممنون . لبخند بی معنایی زد و گفت : مطمئن بودم . از در بیرون رفتیم . باران همچنان با شدت میبارید . نمیدانستیم کجا هستیم . اما ظاهرا برای هیچ کس مهم نبود . در یک جهتی که نمیدانستیم به کجا میرود شروع به حرکت کردیم . فقط میخواستیم راه برویم . میخواستیم باور کنیم که هر چه جلوتر برویم به دیوار سلول نمیرسیم . مجبور نیستیم توقف کنیم . میخواستیم خیس شویم زیر باران . حس همبستگی و عاطفی عجیبی بین بچه ها بود . کمی که دور شدیم برگشتم و دوباره به آن ساختمان نگاهی انداختم . برای آخرین بار شاید . داستانی بود که با تمام خوب و بدیهایش گذشته بود . به راهمان ادامه دادیم . 

36

آدمیزاد موجود عجیبی ست . خیلی زود یادش میرود .هم خوشایندها و هم ناخوشایندها را .  زودتر از آن چیزی که بعضی وقتها  پسشاپیش فکر از یاد بردنشان به حراسش می اندازد .شاید لطفی است که ازجانب پروردگار به آدمیزاد شده و شاید هم مکانیسم طبیعی مغز آدم باشد که در طی دوران بلند مدت تکامل انسان نهایتا این موجود 2 پا را به این ترجیح رسانده که از یاد بردن کمتر آسیب میرساند , و حالا به صورت غریزی ما که محصول طبیعی این تکامل و ترجیح هستیم بدون آنکه اراده کنیم فراموش میکنیم .یادم می آید زمانی وقتی کسی از اقوام از سفر حج بر میگشت یکی از سوغاتی های مرسوم و معمول برای بچه ها  دوربینهای پلاستیکی ساده ای بود با یک تکمه در بالای آن . وقتی در آن نگاه میکردیم تصویری از طبیعت یا چیزی دیگری در آن بود و با فشار دادن دکمه تصویر عوض میشد و نقش دیگری در برابر دیدگانمان ظاهر میشد و ما را غرق خودش میکرد . آنقدر غرق که شاید یادمان میرفت تصویر قبل چه بود و چه مشخصاتی داشت .پیاپی  دکمه را فشار میدادیم به شوق دیدن تصویر جدید و متفاوت و بعد  هر فشار دادن دکمه در جهان جدیدی که تصویر جدید برایمان میگشود غرق میشدیم و سرگرممان میکرد .  حالا فکر میکنم زندگی هم کمابیش مثل همان دوربین پلاستیکی ست , با یک دکمه در بالا که هی بلاوقفه کلیک میشود و تصویر جدیدی با مشخصات جدیدی در برابرمان ترسیم میکند . تصاویری که گاها آنقدر سرگرم کننده هستند که برای لحظاتی ما را محو خودشان میکنند و تا به خودمان می آییم دوباره تصویری جدید و دنیایی جدید و این تصویر گردانی همواره ادامه دارد. فکر میکنم این رمز همان فراموشیست که طبیعت به ما تحمیل کرده و میکند .   بند و تبصره هایی هم دارد حتما . چیزی شبیه استثنا ء .زخمهایی که شاید میماند و نمیفهمیم . کبودیهایی که در لحظه ارمغانش درد است و ناگواریهای کم و بیش آزار دهنده که میگذرند البته . که با تعویض صحنه به باد فراموشی سپرده میشوند و از آن عبور میکنیم .  من نمیتوانم بگویم خوب است یا بد , نمیتوانم محکومش کنم یا تاییدش . چیزیست که دچارش هستیم . چیزی که مثل یک جریان قوی و سیال تو را با خودش میبرد و فرصت هرگونه توقف و تمرکز را از تو میگیرد .  داستان زندگی در سلول هم اینگونه بود . ناراحتی ها و خوشحالی ها . غمها و شادیها . امیدواریها و ناامیدیها .دوباره تصویر جدیدی به نمایش در آمده بود . نه آن ناامیدی دیروز بود و نه آن امیدواری چند ساعت قبلش . باز صحبتهای پراکنده و تکراری شروع شده بود . باز جوان ترک می آمد با لیست خریدی که سفارش داده بودند . باز در ساعت مقرر درب سلول برای نهار یا شام یا همواخوری باز میشد و باز ما به چیز تازه ای عادت کرده بودیم . ذبیح کلافه بود . بی خبری از همسر و دخترانش از یک طرف و وضعیت بلاتکلیفی که داشت از طرف دیگر به همراه مشکلات جدی مالی که برایش پیش امده بود حسابی او را عصبی و افسرده کرده بود . میگفت برای پوشک و شیر دوقلو ها از او طلب پول کرده اند و ظاهرا او دیگر توان پرداخت آن را نداشت . حاجی قیوم در مورد قاچاقچی جدیدش با همه به مشاوره مینشست و از هر کسی جوابی میشنید و اما باز هم فکر میکرد که باید به نظر خودش بیشتر بها بدهد . مسعود بعد ازجنب و جوشی که برای تغییر فضا کرده بود و بقیه را وادار کرده بود از لاک خودشان بیرون بیایند حالا خودش در لاک خودش فرو رفته بود . در یکی از هواخوریها توانستم با ایران تماس بگیرم . برای چند دقیقه ی کوتاه . فقط خبر سلامتیمان را دادم و اینکه معلوم نیست تا کی ممکن است اینجا بمانیم . تا جایی که یادم می آید نزدیک تعطیلات سال نو میلادی بود . از تعداد کارکنان آنجا کم شده بود . ظاهرا بعضیها کم کم به مرخصی سال نو رفته بودند و بقیه هم با بی حوصلگی ساعتهایی را که باید آنجا میبودند میگذراندند . یکی دو روز بعد بود که علت جابجایمان را به زیرزمین متوجه شدیم .ظاهرا یک کشتی که تعداد زیادی خانهای اهل روسیه و کشورهای اقمار شوروی سابق را به شکل قاچاق حمل میکرده توسط پلیس دریایی ترکیه توقیف شده بودند و حالا این محموله به این زندان منتقل شده بودند . مساله ی قاچاق زنان روس و دیگر کشورهای همجوار روسیه برای تجارت جنسی بسیار مرسوم و معمول هست . شبکه ی گسترده ای از قاچاقچیان که در آن کشورها و ترکیه و یونان و اروپا گسترده هستند و همکاری تنگاتنگی هم با هم دارند این تجارت پر سود را هماهنگ میکنند و سود میبرند . اوضاء بد اقتصادی در این کشورها عموما زنان را وادار به انتخاب این راه میکند . معمولا کشورهای مقصد کشورهایی هستند که توریست در آن بیشتر رفت و آمد میکند و امکان رونق این بازار در آنها بیشتر هست . کشورهایی مانند ترکیه و یونان و کشورهای اروپایی از این جمله اند . معمولا قاچاقچی تصمیم میگیرد که هر محموله به کجا فرستاده شود . با توجه به تقاضای بازار زنان را به هر کشوری که در نظر داشتند میفرستادند . تا جایی که من اطلاع یافتم این فرایند بسیار حساب شده بود . تا آنجا که امکان داشت زنانی که به این مسیر کشیده میشدند را استثمار میکردند . معمولا برای قبول هر نفر برای منتقل کردن به یکی از کشورها از سوی قاقاقچی پول کلانی مطالبه میشد و از آنجایی که عموما این افراد و خانمها امکان پرداخت آن را نداشتند قاچاقچی در قبال این نقل و انتقال آنها را مجبور به تمکین به تصمیم و دستورلعمل خود برای سرنوشت آن فرد میکرد . هر نفر به ازاء هزینه ای که باید برای سفرش پرداخت میکرد مجبور میشد مدتها و گاها سالها برای آن شبکه ی مفیایی کار کند و توقع هیچ چیزی جز وعده ی غذا و جای خوابی را نداشته باشد . برنامه ی هر کسی که متقاضی این جریان میشد از ابتدا مشخص بود . اینکه کی حرکت کند , به کجا منتقل شود , در کشور مقصد به چه شهری برود و در آنجا در چه منطقه و زیر نظر چه شخص و یا اشخاصی کار کند . عموما در هر شهری مناطقی هستند که بیشتر به این عنوان شهرت دارند و غالبا حتی با یک نظر کوتاه میتوان این محله ها را تشخیص داد . در این مناطق تقریبا اکثر خانه ها مرکز چنین خدماتی هستند . به تناسب سن و سال و تجربه ی هر نفر قیمتها متفاوت است . من  گاها مناظر عجیب و غیر قابل باوری دیده ام .حداقل غیر قابل باور برای من بود . مغازه هایی بود که پشت ویترین آنها به جای لباس یا کفش یا هر چیز دیگری زن چیده بودند . زنهای مختلف با ترکیبهای متفاوت برای سلیقه های مختلف شاید . زنانی که مانند یک ابزار به نمایش گذاشته شده بودند که کسانی یا رهگذری شاید با عبور از مقابل ویترین آن مغازه ببیندشان  و متمایل باشد که در قبال هزینه ای اندک یکی را برای دقایقی در اختیار بگیرد و این زنها مجبور بودند تن بدهند به تمام این تحقیر و پلشتی . بسیار هستند دختران باکره ای که هر شب به ازاء مقادیر هنگفتی که از سوی میلیونرهای عرب یا سایر کشورها به قاچاقچی پرداخت میشود بکارت خود را در یک فرایند بیمار گونه سرمایه ی رونق هر چه بیشتر این تجارت میکنند , برای پرداخت قرضی که برای آوردنشان تا آنجا تعهد کرده بودند یا حتی شاید برای امکان یک امرار معاش حداقل . این تجارت از کشورهای مختلف انجام میشود . از آفریقا , روسیه , اروپای شرقی و حتی گاها از چین . تقریبا برای این زنها امکان این وجود ندارد که از بند این مافیا خارج شوند . چون بلافاصله به عناوین مختلف حذف یا منزوی میشوند . اکثر این زنان نمیتوانند مجوز اقامت در کشوری که هستند را دریافت کنند و مجبورند به شکل قاچاق در آنجا گذران کنند و این مساله وابستگی انها به این شبکه های مافیایی را بیشتر میکند . حالا  سلول قبلی ما در طبقه ی بالا را  به این قربانیان اختصاص داده بودند .البته این شبکه های مافیایی آنقدر پرنفوذ بودند که اگر احیانا هر کدام از محموله های زنان در طی نقل و انتقال به کشور مقصد توسط پلیس هر کشور دستگیر میشدند در کمترین زمان ممکن و با افرادی که در نیروی پلیس هر کشور دارند زمینه ی آزادی آنها را فراهم میکنند . من نفهمیدم زنهای روسی چند نفر بودند و تا کی آنجا بودند اما یک روز که برای بازجویی صدایمان کردند تعدادی از آنها را در محوطه دیدم . تعدادشان زیاد بود و قبل از آزادی ما آنجا را ترک کرده بودند .  

35

از خانه خبری نداشتم و میدانستم بدتر از آن بی خبری آنها از وضعیت ماست . شب را تا دیروقت بیدار بودیم . صبح با صدای جوان ترک بیدار شدیم . دوباره برنامه ی عادی شروع شده بود . سفارش چیزهایی برای خوردن و برای نظافت و شاید هم برای سرگرمی و ایجاد یک تنوع کوچک . همان روز بود که به گمانم ... را آوردند . پسر افغانی که بین رانش پاره شده بود . در سلول ما نبود اما خبرش امد که مرخص شده و برگشته . هنوز به سختی راه میرفت و ابراز ناراحتی میکرد . میگفت در بیمارستان با او خوب برخورد کرده اند . تا آنجایی که پای پلیس و مسئولین زندان به میان نبوده را راضی بود. بعدها که با هم تنها بودیم با حالتی عجیب گفت که در بیمارستان عاشق هم شده . در همان چند روز محدودی که بالاجبار بستری بوده ظاهرا دلش برای خانم  پرستار یا کسی با چنین سمتی که هر روز به او سر میزده پر میزند . زبانش را نمیفهمیده و حتی به گفته ی خودش از عجله و کار زیاد به او نگاه هم نمیکرده است . فقط کنترل اوضاع عمومی و کارهای معمولی که باید انجام میشده . اما میگفت همان روز اول که آن خانم را دیده به دلش نشسته . با حرارت و گاهی حالتی کمی آغشته به حس گناه در مورد دقایقی که پیشش بوده صحبت میکرد . آنقدر برافروخته میشد که گویی همان دقایق اندک تمام حجم 24 ساعت شبانه روزرا برایش پر میکردند . از چیزهای زیادی صحبت کرد . از اینکه همیشه سر یک ساعت مشخص می آمده , از اینکه با نگرانی گزارش پرونده اش را میخوانده , از اینکه بانداژش را به ارامی عوض میکرده تا او احساس درد نکند و از اینکه برای یک یا 2 باری که به او نگاه کرده نگاهش مهربان بوده . نگاهش مهربان بوده ... و من فکر میکنم همین کفایت میکرد تا به دلش بنشیند . تا فکر کند که عاشقش شده . تا فکر کند حتی میخواهد ترکیه بماند و کار کند تا او را همیشه ببیند . چندین بار .. راجع به تمام اینها صحبت کرد .  

34

تا مدتها این سکوت ادامه داشت . حتی زمانی که در را باز کردند و خبر نهار را دادند . کسی بلند نشد . کسی پشت در نایستاد تا ظرف غذایش را پر کنند . کسی گرسنه نبود انگار . یک حالت یأس طبیعی , کوتاه مدت و اما قابل توجه بود . برای همه ی ما . یادم هست تنها چیزی که به ذهنم رسید که ممکن است کمی حالم را عوض کند حمام بود . آب حمام گرم نبود اما قابل تحمل بود . مدتی زیر دوش ایستادم . با خودم زمزمه کردم و خواستم تمام آنچه اتفاق افتاده بود تا آن موقع را به شکل دیگری برای خودم تعریف کنم . به شکلی که بود . به شکلی که الان در آن بودیم . نه به آن صورتی که دوست داشتم یا داشتیم یا ترجیح میدادیم میبود . بزرگ بود این ترجیح . آنقدر بزرگ که توان قبول این حالت را برای مدتی از همه گرفته بود . خیلی وقتها پیش آمده که در چنین شرایطی بودم . برای همه قطعا پیش آمده . آنقدر اتفاق افتادن یک جریان برایت مسلم و قطعی به نظر میرسد که از مدتها قبل خودت را در آن صحنه و حالت تجسم میکنی و کم کم به شکل عجیبی برایت باورپذیر جلوه میکند . برخی موارد این حادثه اتفاق می افتد و روال معمول پیش میرود و گاهی اوقات نه . تو ناگهان مجبوری توقف کنی . مثل آدمی که با یک سطل آب سرد از خواب پریده باشد . مجبوری بیدار شوی . از خوابی که مدتهاست در بیداری به آن فرو رفته ای . خودت باید بیدار کنی خودت را . مرورش کنی . ببینی از کجا از خودت و از واقعیت جلوتر رفته ای . از کجا در حین بیداری خوابیده ای . برگردی و پاکشان کنی . لحظات واقعی بیداری را جایگزین شان کنی . کمی معطلی دارد اما میشود . من بارها در اینطور شرایط قرار گرفته ام . برگشته ام و تصحیح کرده ام . زیر دوش ماندم تا کمی آرام تر شدم . بین بچه ها هم کمی ان حالت کرختی کمتر شده بود . چند نفری شروع به صحبت کرده بودند , در مورد ظرف نهار که گذاشته بودند داخل سلول . تعدادی بلند شدند و غذا خوردند . من هم خوردم . محمود چپیده بود زیر پتو . خواب نبود . بقیه هم دراز کسیده با چشمان باز یا بسته اما خواب نبودند . برایش غذا آوردم . پسر بسیار حساسی بود . بعدها شنیدم خودش را دیپورت ایران کرده است . آنروز جوان ترک نیامد برای سفارش گرفتن . هر چه بود همان غذایی بود که آورده بودند . یکی از بچه های افغانی که پسر مثبت و پرانرژی بود بلند شد و با شوخی و خنده همه را وادار کرد بلند شوند و غذایشان را بخورند . کارش واقعا ارزشمند بود . او هم مثل همه ی ما  در وضعیت ناخوشایندی قرار گرفته بود . اما خیلی زودتر از همه ی ما بر خودش مسلط شد و تلاش کرد برای تغییر جو انجا . اسمش مسعود بود و قبلا در موردش نوشته بودم . تقریبا همه غذا خوردند و با تلاش مسعود کم کم دوباره فضا عادی شد . بچه ها خندیدند و حرفها شروع شد . نمیدانم شاید هنوز در دلشان ناگواریی باقی مانده بود . اما آنقدر نبود که مسخشان کند . مثل صبح . من با حاجی قیوم صحبت میکردم . میگفت یک قاچاقچی جدید پیدا کرده و از اینجا که برود با خانواده و مادرش میرود و با او صحبت میکند . از او کمی اطلاعات گرفتم . تقریبا هیچ کدام از گزینه هایی که از طرف بچه های آنجا معرفی میشدند با شناخت نبود . کسی واقعا شناختی از قاچاقچی که میخواست صحبت کند نداشت . فقط به چند جمله ی ساده و شاید هم دروغ که از کسی شنیده بود اکتفا میکرد و سعی میکرد باور کند که این یکی متفاوت است . سعی میکرد فکر کند که این همان کسیست که بالاخره میخواهد او را عاقبت به خیر کند . این به این خاطر بود که راه دیگری نبود . چاره ای نداشتیم . افتاده بودیم در باطلاقی که به هر شاخه ای که به دستمان میرسید چنگ می انداختیم . بی آنکه بدانیم از اسقامت و میزان قابل اعتماد و اتکا بودن آن . بعضی وقتها بعضی اتفاقات در زندگی تو را میبرد به مسائل بزرگتر و کلی تر . من خیلی وقتها این سردرگمی و خیال بافی را در جامعه ی خودم دیده ام . جامعه ای که دوره های فراوانی تلاشش را کرده تا از آن باطلاقی که فکر میکند و تا حدود زیادی هم واقعا هست بیرون بیاید و در همین راستا هم در هر بزنگاهی چنگ انداخته به آن چیزی که در دسترس ترین بوده و عاقبت یا پشیمان شده یا نه . یک مرور گذرا که میکنم در تاریخ کشورمان لااقل از مشروطه به بعد بسیار این افت و خیزها به چشم میخورد . آزمون و خطاهایی که در نهایت با هزینه های طبیعی خودشان هم جامعه  را سرخورده کرده  و هم امیدوار . هم جامعه  را بدبین کرده  و هم امیدوار . اما مهم این شاید باشد که چیزی در کوله بار ما  اندوخته میشود . چیزی که در گزینشهای دیگری که شاید بخواهیم داشته باشیم توشه ی ارزشمندیست برایمان . حاج قیوم از قاچاقچی جدید میگفت . فقط جملاتی که در موردش شنیده بود برای من تکرار میکرد و شاید هم حاشیه هایی که خودش به آن می افزود . تلاشی که شاید انجام میداد تا به خودش بقبولاند این متفاوت است و ارزش اعتماد کردن را دارد . من گوش میدادم . آن شب از شام خبری نبود .