روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا
روزنامه

روزنامه

ماییم و موج سودا

43

روزهای اول در آن امارت مشکل چندانی نداشتیم . از آنجایی که اکثر دوستانی که آنجا بودند نامه ی ترک خاک پلیس ترکیه را داشتند بنابراین برای تردد در شهر مشکلی نبود . روزها را با آنها به سیاحت در اضمیر میپرداختیم و شبها هم در اتاق خودمان شامی تهیه میکردیم  و دور هم میخوردیم و حرف میزدیم . دوقولوهای ذبیح و دختر کوچکش سرگرمی خوبی بودند برای پر کردن اوقاتی که در اتاق بودیم و دیگر حرفی برای گفتن هم نداشتیم . بساط چایی و نقل قولهای شیرین خاله هم اکثرا به راه بود و آن همه صداقت و خلوص نیت ان خانم مسن همیشه مرا متاثر میکرد . پسرهای خواهر ذبیح بیشتر وقت خود را به بازی با هم سن و سالهای خود در امارت میگذراندند . روزهای اول که هنوز وعده ی قریب الوقوع کاظم در مورد حرکت هنوز داغ بود همه در یک حالت آماده باش همیشگی بودند . مدتی بود که کاظم گوشی تلفنش را جواب نمیداد واخبار و صحبتهایش از طریق سعید یا بقیه ی آدمهایی که در آنجا داشت نقل قول میشد . هر شب این وعده داده میشد که امشب کاظم در حال مذاکره با طرفهای اصلی هست برای حرکت و فردا زمان حرکت خواهد بود و ما هم با کوله و وسایل آماده میخوابیدیم که اگر فردا فرمان حرکت آمد تاخیری پیش نیاید و فردا که بیدار میشدیم خبری نبود . حتی برای بیرون رفتن از عمارت هم بسیار محتاط عمل میکردیم و سعی میکردیم از محل اقامتمان خیلی دور نشویم تا اگر به طور ناگهانی فراخوانده شدیم بتوانیم سریع برگردیم . اضمیر یک شهر ساحلی ترکیه هست که جزء شهرهای توریستی و تجاری محسوب میشود . ساحل اضمیر شامل دو بخش است . یک قسمت آن عمیق است و غیر قابل شنا کردن که عموما قایقهای برزگ سیاحتی هم به دلیل عمق زیاد ساحل میتوانند لب ساحل لنگر بیاندازند و این صحنه ای زیبا از آن قسمت از ساحل میسازد . انواع کشتیهای نه چندان بزرگ سیاحتی با شکل و فرمهای مختلف و رنگها و ترکیبهایی که در مجموع چهره ی مطلوبی به آن قسمت از شهر میدادند . بعضی از این قایقها با تعبیه ی دکوراسیون زیبا در شبهای زمستانی نقش رستورانهای دریایی را داشتند و عصرها و خصوصا شب محل اقامت توریستها برای گذراندند یک بعد از ظهر مطلوب و صرف شما شده بودند . کشتی های بزرگ باربری اما با فاصله ی معینی از ساحل لنگر انداخته بودند و اکثرا در انتظار نوبت برای تخلیه ی بارشان بودند . قسمت دیگر ساحل ماسه ای بود و کم عمق و مناسب برای شنا . در این قسمت شهر ساختمانهای کنار ساحل عموما هتلهایی بودند که بعضا تا فاصله ی خیلی نزدیک به ساحل هم پیشروی کرده بودند . این قسمت از شهر در کل مجلل تر بود و رستورانها و بارها و مراکز جذب توریست در حجم بیشتری در آن به چشم میخورد. در آن فصل سال به دلیل سردی هوا بازار این هتلها و بارها آنقدر گرم نبود اما به گفته ی بومیان آن منطقه در فصلهای گرم , فضای شهر کاملا متفاوت بود و تردد توریستها در خیابانهای ساحلی و در شهر چهره ی متفاوتی از آنجا میساخت . ترکیب شهر هم با همین توضیح به بخش قدیمی ساخت و جدید تفکیک میشد . تا جایی که من متوجه شدم منطقه ای که ما اقامت داشتیم شامل قدیمی ترین قسمتهای شهر بود . بازارها و ترکیب شهر تا حدودی همان شکل و شمایل قدیمی خود را حفظ کرده بود . بخش قدیمی ساز اضمیر در دامنه ی تپه ای بود که در امتداد آن خیابانها سربالایی میشد و خانه ها بر کناره ی تپه بنا شده بود و شهر بالا میرفت و به همین خاطر از بیشتر نقاط شهر این قسمت قدیمی نشین قابل رویت بود . مانند بسیاری از شهرهای توریستی دیگری که تا آن موقع دیده بودم یا بعدها موفق به دیدنشان شدم این دو بخش از شهر اصلا قابل مقایسه با هم از هیچ نظر نبودند . حتی در حالتی اغراق گونه شاید بتوان گفت که ساکنان این دو بخش از فرهنگهای نسبتا متفاوتی با هم نیز برخوردار بودند .  بعد از حدود یک هفته که هر روز با وعده های غیر واقعی سعید و آدمهای کاظم در حول و ولای حرکت بودیم کم کم دوباره داشت اعتراضها شروع میشد . باز داستان قبل شروع شده بود و هر روز دروغ و بهانه ی غیر قابل باوری از سمت آنها گفته میشد که باز ظاهرا داشت کاسه ی صبر ساکنان امارت را لبریز میکرد . دوباره بازار حدس و گمانها بالا گرفته بود . در یک هفته ی گذشته بیشتر بحثها و پیش بینی ها پیرامون شکل و اندازه و شرایط کشتی بود که قرار بود ما با آن برویم . یادم می آید وقتی در ساحل با بچه ها قدم میزدیم با دیدن هر قایق و کشتی شروع به گمانه زنی در مورد این میکردیم که چقدر کشتی ما میتواند شبیه این باشد .هر کس با توجه به شنیده ها و تجربه هایش نظری میداد . بیشتر صحبتها در این حول و حوش بود که چه چیزهایی ممکن است در کشتی لازم باشد و باید تهیه کنیم و در هر بار سیاحت در شهر سعی میکردیم بخشی از آنها را تهیه و به لوازممان اضافه کنیم . از شکلات گرفته تا مغز گردو و بادام و کپسولهای انرژی زا و قرصهای تقویتی و دیگر چیزهایی که در صحبتهای دیگران به نظرمان لازم به نظر میرسید . اما بعد یک هفته دوباره ظاهرا ساکنان امارت ناامید از این وعده های تکراری و دروغ که همیشه تکرار و تکرار میشد موضوع صحبتها و بحثهای خود را عوض کردند و دوباره بد گمانی ها قوت گرفت . هر چند بعد تمام چیزهایی که از کاظم دیده بودیم کسی به شکل کامل نمیتوانست به او اطمینان کند و همه تا حدودی به ماهیت نادرست این حرفها ایمان داشتیم اما در آن چند روز اول تلاش میکردیم این بد بینی را مخفی و چهره ی امیدواری به خودمان بگیریم . کم کم داشت بحث قاچاقچی های دیگر و راهها ی دیگر دوباره موضوع داغ تبدیل میشد و این اعتراضها طبیعتا به شکل مستقیم یا غیر مستقیم  به سعید و آدمهای کاظم که در امارت حضور داشتند میرسید تا جایی که که چند نفر از بچه ها تصمیم گرفتند از آنجا بروند و شانس و اقبالشان را در جای دیگری بیازمایند .تا اینکه  یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و خواستیم از امارت برای گردش خارج شویم درها را قفل دیدیم . علت را که جویا شدیم گفتند به دستور کاظم و سعید درها از این به بعد بسته است و کسی دیگر اجازه ی خارج شدن از امارت را ندارد . ظاهرا بحث رفتن آن تعداد از بچه ها که گفتم انقدر جدی شده بود که کاظم از ترس از دست دادن این مشتریانش دستور بستن درها را داده بود و این میتوانست عامل جدیدی باشد برای تشدید نارضایتی هایی که قبلا وجود داشت و الان رو به افزایش بود . 

42

یک جای جدید و یک داستان جدید .مثل همیشه . مثل هر روزی که از خواب بیدار میشویم و داستان جدیدی در زندگیمان اغاز میشود . شاید زندگی ما شامل همین داستانهای کوتاه و بلندی ست که هر روز و هر ساعت و همیشه برایمان اتفاق می افتد و از روی ناچاری و یا از روی هر چیزی که من هم نمیدانم نامش را زندگی میگذاریم . مثل سریالی که هر قسمتش را که بازی میکنیم میکس میشود و پیوند میخورد به بقیه و یک رویداد یا اتفاق ادامه دار, پر افت و خیز  و طولانی را میسازد . طولانی به اندازه ای که فرصت بازی کردن داشته باشیم و  پر افت و خیز به اندازه ای که جسارت و امکان حضور در سکانسهای متنوع را داشته باشیم . زندگی ما آدمها در این دنیا شاید شبیه صحنه ی تئاتر بزرگیست که هر کداممان در صحنه هایی از این تئاتر نقشی میگیریم و این بازی را پیش میبریم . بازی جدید ما هم در آن اتاق چند در چند متری در امارت رو به ویرانی در یک محله ی فقیر نشین اضمیر شروع شده بود . امارت دارای 3 توالت در طبقه ی دوم بود که معلوم بود بعدها به ساختمان اضافه شده بود و یک حمام با یک شیر آب و بدون دوش و بدون آب گرم . اینها را  بیشتر و با شرح دقیقتری مینویسم نه اینکه قضای سیاه و رعب آوری ترسیم کنم بلکه به این خاطر که با اطمینان میتوانم بگویم همین لحظه که من در بالکن منزلم نشسته ام و اینها را یادآوری و ثبت میکنم افراد زیادی در آن عمارت نشسته اند و در شرایط نا مساعدی در رویای رسیدن به آنجایی که فکر میکنند مدینه ی فاضله شان میتواند باشد روزها را پشت سر میگذارند . هزاران انسان پیر و جوانی که از سر ناچاری یا به طمع تمام آن چیزهایی که نداشته اند پا در این مسیر گذاشته اند . انسانهایی با ملیتها و افکار و آرزوهای گوناگون که در آن شراید فرصتی که دست میدهد تا خوشحال باشند بسیار اندک است . در آن هوای سرد حمام دشواری بزرگی بود برایمان . وضع ما کمی بهتر بود . پیک نیکی داشتیم و میتوانستیم با کتری آب گرم کنیم و به شکلی هر چند روزی آبی به تنمان بزنیم . بسیاری از کسانی که آنجا بودند امکان تهیه ی پیک نیک را نداشتند . آنقدر پول در اختیارمان بود که نگران تهیه ی غذای شب یا شرایط فردایمان نبودیم . بسیاری در همان امارت ما بودند که برای تهیه ی لقمه ی نانی حتی بضاعتش را نداشتند . لقمه ی نان اصلا استعاره یا مثل نیست . واقعا توان تهیه ی نان خالی را هم نداشتند . یادم هست از طرف صلیب سرخ 5 روز در هفته گروهی می آمدند در آنجا و سوپ رایگان توذیع میکردند . آن محله مشهور بود به اینکه محل تردد و اقامت مسافران قانونی و غیر قانونی بسیاری بود که در مسیر مسافرتشان ناچارن در آنجا اقامت گزیده بودند . مثل امارتی که ما در آن بودیم امارتهای بسیار دیگری بودند که در هر کدامشان دهها مسافر سرگردان جای گرفته بودند . همیشه صفی طولانی برای گرفتن یک فنجان سوپ در آنجا تشکیل میشد و خیلی از آنهایی که آن سوپ میگرفتند و میخوردند این تنها غذایی بود که در طول روز یا گاها حتی روزها میتوانستند بخورند . از یادم نمیرود یک زن افغانی به اتفاق شوهر و دختر یک ساله اش در میان ما بودند . دخترش هنوز از شیر مادر تغذیه میکرد و زن حامله بود و تمام چیزی که میتوانستند در روز بخورند همین پیاله ی سوپ بود . شوهرش باقر نام داشت و این زن و شوهر بعدها کمک بزرگی در حق ما کردند . باقر و همسرش 2 بار دیگر هم برای رفتن به اروپا و نزد اقوامشان اقذام کرده بودند اما در هر بار از طرف پلیس ترکیه دستگیر و به افغانستان برگردانده شده بودند . باقر میگفت مبلغ پولی که با خودش برای خرج ترکیه همراه داشته است را طی 6 ماهی که در ترکیه سرگردان بوده اند خرج کرده است و الان مانده بود با جیب خالی و یک زن حامله و یک دختر کوچک یک ساله و هیچ پشتوانه و کسی که بتواند از او درخواست کمی پول یا کمکی حداقلی بکند . زن باقر اغلب گریه میکرد . میگفت دخترش مدتهاست مریض است و نمیتواند برایش دارویی تهیه کند و بدتر از آن میگفت دیگر حتی شیر ندارد تا به دخترش بدهد . ذبیح هم همین حال روز را داشت تقریبا با این تفاوت که ذبیح کسانی را داشت که در شرایط ناچاری میتوانستند از ایران یا افغانستان در حد محدود کمکش کنند . یادم هست چند روز قبل از اینکه از ایران خارج شوم از طریق یکی از دوستان مسعود ( دامادمان ) و به توصیه و اصرار او یک حساب ویزا در بانک دوبی برای خودم باز کرده بودم و مقداری پول در آن ریخته بودم . حالا آن پول و آن کارت خیلی میتوانست کمک خودم و دیگرانی باشد که آنجا و در آن شرایط نامساعد گیر افتاده بودند .ارسال پول به ترکیه و به دست یک پناهجویی که هیچ آدرس و مکان درستی ندارد تقریبا کار غیر ممکنی هست .اگر پولت در آن موقعیت تمام شود تنها میتوانی دست به دامان خدا بشوی و بس . تنها کمکی که در آن شرایط از من ساخته بود این بود که در حد بسیار محدودی و آنقدر که در توانم بود به آنها قرض بدهم . کسانی مانند ذبیح از من شماره حساب میگرفتند و معادل آن پول و به ریال به حساب پدر یا خواهرم پول از طرف اقوامشان واریز میشد و کسان دیگری مانند باقر و تعداد دیگر تعهد میکردند به محض اینکه به اروپا برسیم قرضشان را ادا کنند . اما توان و موجودی من زیاد نبود و این جریان نمیتوانست زیاد ادامه پیدا کند و تمام اینها همیشه این اضطراب و اصرار را بر ما بیشتر میکرد که بیشتر و بیشتر به کاظم فشار بیاوریم تا زودتر تکلیفمان را روشن کند . 

41

زمان میگذشت . در این میان چند بار کاظم تماس گرفت و خواست به طرق مختلف به قول خودش سوء تفاهمهای پیش امده را حل کند . من کمتر با او وارد صحبت میشدم و سعی میکردم رشته ی امور را به مسعود بسپارم . هرچند او هم تا حدود زیادی سردرگم به نظر میرسید اما به هر حال ارتباطات و شناختش از این مسیر و آدمهایی که بودند ظاهرا بیشتر بود . ظاهرا را گفتم به این خاطر که چند روز بعد کم کم اینطور به نظر میرسید که مسعود یا از استیصال و یا از چرب زبانی های کاظم دارد دوباره به او اطمینان میکند و ذهنش دزباره ی وعده و وعیدهای کاظم مشغول شده بود . ادامه دادن آن شرایط امکان پذیر نبود . هزینه ی آپارتمان بالا بود و ماندن هر چه بیشتر در آنجا فقط هزینه داشت و سردرگمی بیشتر . تمام تلاشمان را میکردیم تا روی یک امکان متمرکز شویم و تا جایی که امکان داشت خوشبینانه به همه چیز نگاه کنیم اما دشوار بود . بالاخره یک شب کاظم دوباره تماس گرفت . ظاهرا فردایش باید دوباره به اضمیر میرفتند تا به قول خودش در خیلی زود با کشتی همه حرکت کنند . با همه ی ذهنیت بد و نامناسبی که داشتم در مورد پیشنهادش در یک دوراهی بد قرار گرفتم . انجور که میگفت همه چیز اینبار به خوبی برنامه ریزی شده بود و مو لای درزش نمی رفت و حرکت قطعی بود . تا آنجا که میشد از او سوال و جواب کردیم و او هم فقط گفت که مطوئن باشید . حالا که فکر میکنم دوباره اطمینان کردن به او اشتباه محض بود اما در آن شراید قوای تحلیل منطقی تا حدود زیادی از ما سلب شده بود . گزینه ها زیاد نبود . زمستان بود و هوا سرد و به قول قاچاقچی ها این فصل کسی ریسک جابجا کردن مسافر را نمیکرد خصوصا از دریا . دریا غالبا در این وقت سال نا ارام و طوفانی بود و امکان به سلامت رسیدن به مقصد آن هم با قایقهای عموما چوبی و کهنه ی قاچاقچیان چیزی در حد صفر به نظر میرسید . اما شرایط خوبی نبود . کاظم ادعا میکرد که با کشتی سیاحتی و بزرگی منتقل خواهیم شد . تماس کاظم که قطع شد چند لحظه بدون هیچ گفتگویی به هم خیره ماندیم و هر کداممان منتظر بودیم تا دیگری چیزی بگوید و نظری بدهد . صبح خیلی زود با کوله پشتی و وسایلمان راه افتادیم . قرارمان با کاظم در یکی از میدانهای اصلی در محل اقامت قبلیمان بود . مدتی در تاکسی در میدان منتظر ماندیم تا سر و کلیه ی کاظم پیدا شد . کاظم بود و یکی از افرادش . خوش و بش دوستانه ای از سر اجبار کردیم و با مسعود خداحافظی کردیم و سوار اتومبیل کاظم شدیم . میگفت بقیه را با وَن راهی کرده است و ما قرار بود با ماشین خودش به اضمیر برویم . این قسمت جریان بد نبود و لااقل بهتر از وضعیتهای پیش بود . تا شب درای انجام بعضی کارهای کاظم در استانبول ماندیم و شبانه راه افتادیم . تقریبا هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و فقط تصاویر کنار جاده بود که میگذشت . نمیدانم چه حالی داشتم . شبیه آدمهایی بودم که میدانستم دارم پای در جای غلط میگذارم و اما باز هم قدمم را پیش میبردم . گرگ و میش صبح بود که به اضمیر رسیدیم . محل اقامتمان را کاظم هم نمیدانست . با تلفن با سعید صحبت میکرد و خیابانها را یکی پس از دیگری رد میکردیم تا دور یک میدان سعید را منتظر خودمان یافتیم . با راهنمایی سعید وارد یک کوچه ی تنگ شدیم و مقابل یک امارت قذیمی و نه چندان خوش ظاهر متوقف شدیم . پیاده شدیم . سعید جلو میرفت و ما پشت سرش . ساختمان بسیار قذیمی بود که ظاهرا مسافرخانه بوده و حالا محل اسکان مسافران غیر قانونی شده بود . مسئول این امارت یک پلیس اخراجی ترکیه بود که به اتفاق همسر و پسرش آنجا را میگرداندند . وضعیت بسیار اسفباری داشت . همه جا تاریک بود و همراه سعید به طبقه ی دوم رفتیم و در اطاقی باز شد . اطاق بزرگی بود که تعداد زیادی از هم سفران قدیمیمان هر کدام در گوشه ای چیزی را پهن کرده بودند و روی زمین دراز کشیده بودند . هوا کف اطاق بسیار سرد بود . پنجره ها یک درمیان شکسته بود و باد سردی داخل اطاق میشد . وارد که شدیم از دیدار هم همه خوشحال شدیم . با هرکس احوال پرسی مختصری کردیم و گوشه ای را یافتیم و به زحمت کیسه خوابمان را پهن کردیم . نشستیم . امکان دراز کشیدن نبود . جای کافی نبود . سعید گفت تا صبح باید صبر کنیم تا صاحب آنجا بیاید و جابجایمان کند . چند ساعتی گذشته بود که حامد ع پسر خواهر ذبیح وارد اطاق شد و با دیدن هم کلی تعجب کردیم . بعد از آخرین تماسم با ذبیح از بعضیها شنیده بودم که ذبیح با قاچاقچی دیگری صحبت کرده و با او قرار گذاشته تا با قایق بروند . با حامد به طبقه ی اول رفتیم . در مجموع ساختمان شامل 9 یا 10 اطاق بود . کاملا روشن بود که به نیت مسافرخانه یا هتل ساخته نشده بود . وارد ساختمان که میشدی چند پله بود تا به ورودی میرسیدیم . از انجا 2 راه باز میشد . یک راه در سمت چپ سالن کوچکی بود که انوقت به شکل چیزی شبیه لابی در آورده بودندش و بعد پله بود که میرفت بالا و ته پله ها 2 اطاق  مقابل هم بود و بعد هم بن بست . راه سمت راست به سالن بزرگتری منتهی میشد که یک راه پله ی دیگر روبروی ورودی بود و اطاق مدیرین در کنار راه پله . در سمت چپ سالن ورودی کوچک دیگری از ساختمان بود که همیشه قفل بود . و 3 اطاق در اطراف سالن به چشم میخورد . ذبیح در یکی از این اطاقها ساکن شده بود . وضعیت اطاقش بهتر از بالا بود . یکی دو پنجره ی شکسته داشت که با پلاستیک گرفته بودند و یک پیک نیک . 2 تخت در گوشه ی سمت راست اتاق بود و یک کمد قدیمی کنار در ورودی . وارد که شدین ذبیح از جا جست و کلی خوشحال شدیم . میگفت این چند وقت خیلی به او و بچه ها سخت گذشته بود . با اصرار ذبیح و همسرش ما هم در آن اطاق مستقر شدیم . صحبتهای زیادی داشتیم تا برای هم بگوییم . عصر آن روز حاجی بادبادک رسید با سونیا و خاله . آنها هم آمدند و جمع چند نفریمان به توافق رسیدیم که همانجا بمانیم . شب را به افتخار دوباره دور هم جمع شدنمان جشن مختصری گرفتیم . غذای خوبی خوردیم که خاله پخته بود . 

40

سوار شدیم . صحبتمان خیلی زود گُل انداخت . ما از چیزهایی که پشت سر گذرانده بودیم گفتیم و مسعود از روزهای نه چندان خوبی که در ایام بی خبری از ما گذرانده اند . میگفت برادر و پدرتان چندین بار عازم ترکیه بوده اند تا شما را پیدا کنند اما نمیدانستند کجا باید بروند و از کی سوال کنند در موردتان . از تجربه هایی گفت که که اقوام و خویشان خودش در این قضایا داشته اند . آن وقت بود که متوجه شدم استانبول شهر بسیار بزرگی است . مدت زمان زیادی را در راه بودیم ولی هنوز از مقصد خبری نبود . خیلی مهم نبود برایمان . جایمان راحت بود و حس ناامنی هم نداشتیم . اگر با آن تاکسی برای همیشه هم در را میبودیم باز هم به نظرم خوب می آمد . حس پیروزمندانه ای داشتم . حسی شبیه اینکه از جلسه ی اول یک دادگاه پیروز بیرون آمده باشی . خوشحالی پیروزی و هراس جلسات آینده با هم در ذهن و دلم دور میخوردند .قرار بود برویم منزل یکی از دوستان مسعود . کُرد بود و مدت زیادی بود در ترکیه ساکن بود . این تنها چیزهایی بود که آن موقع از مسعود راجع به دوستش شنیدم . بالاخره رسیدیم . نزدیکیهای صبح بود . منزلشان در طبقه ی چندم یک آپارتمان بزرگ بود . منزلی که بزرگ و زیبا بود . وارد که شدیم پسر جوان سی و اندی ساله به استقبالمان آمد و پس از تعارفهای ساده ی معمول اطاقی را نشانمان داد که ظاهرا میتوانستیم آنجا اقامت کنیم . وسایلمان را جابجا کردیم و خوابیدیم . خواب سنگین و راحتی که مدتها بود تجربه نکرده بودیمش . صبح صحنه عوض شد . بیدار که شدیم تعداد زیادی از ما استقبال کردند . ساکنان خانه بیشتر از پسر جوان بودند ظاهرا . دو برادر جوان کُرد بودند به نامهای امیر و امید . امید برادر بزرگتر بود و مجرد و امیر برادر کوچکتر و متاهل و صاحب یک فرزند چند ماهه . همسرش ترکِ اهل ترکیه بود . همچنین مادر امیر و امید که خانم مُسنی بود و خواهرشان که ظاهرا متاهل بود و دارای دو فرزند . شوهرش به همراه پدرشان ( پدر امید و امیر ) سالها پیش در ایران به دلیلی که من هیچوقت نفهمیدم اعدام شده بودند و بعد از آن انها به ترکیه نقل مکان کرده بودند و سالهای زیادی بود که آنجا سکونت داشتند . آنقدر زیاد که امیر فارسی صحبت کردن را زیاد نمیدانست و خاطراتشان از ایران تا همان زمانی بود که پدرشان و بعد هم دامادشان را اعدام کرده بودند . اقوام و خویشاوندانشان در ایران کم نبودند اما ارتباط چندانی با هم نداشتند و به قول مادرشان در تمام طول مدتی که انها درگیر مشکلات اعدام پدرشان بودند, هیچکدام از آنها هیچ کمک و همراهی با انها نکرده بودند . اینها صحبتهایی بود که  سر سفره ی صبحانه  مادر امیر و خواهرش که فارسی میدانستند گفتند . خانواده ی بسیار گرم و خوش برخوردی بودند . شاید خاصیت غربت بود و شاید هر چیز دیگر که خیلی زود به هم اطمینان کردیم و از هر دری صحبت کردیم . امید از مهاجرین ایرانی که قبلا دیده بود و به ترکیه آمده بودند گفت. هرکدامشان دچار سرنوشت متفاوتی. بعضی ها رفته بودند و سرو سامان گرفته بودند و بعضی ها مانده بودند و آخر سر مجبور به برگشت به ایران شده بودند . میگفت زن و شوهر جوانی از کردستان را میشناخته که چند روزی را در ترکیه میهمان آنها بوده اند و بعد از مدتی قاچاقچی آنها را با کانتینر عازم اروپا میکند و در مسیر هر دو آنها به دلیل نبود اکسیژن در جایی که برایشان تعبیه کرده بودند خفه شده بودند و جنازه هایشان را پلیس یکی از کشورهای اروپای شرقی که تریلی قصد عبور از مرز انجا را داشته اتفاقی پیدا میکند . میگفت پسر عموی خودش با آنکه رابطه ی چندان خوبی با هم نداشته اند مدتهای زیادی قبل با قایق قصد عزیمت میکند که در میانه ی مسیر قایقشان غرق میشود و دیگر اثری از او نمیابند . خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشت و هر کدام از آنها هراس و امیدهای توأمانی در دلمان می انداخت . بعد از صبحانه با امیر و امید و مسعود برای گردش بیرون رفتیم . مدتی در حول و حوش آنجا گشتیم و من به مسعود گفتم تا از امید بخواهد اگر اشنایی دارد جای اقامت موقتی برای چند روز برایمان تهیه کند . امید میگفت بعد جریانات اخیر زیاد صلاح نیست که تنها باشید و بالاخره آپارتمان کوچکی را در همان ساختمان خودشان برایمان اجاره کرد . هرچند اجاره اش برای یک ماه خیلی زیاد بود اما در مجموع به هزینه اش می ارزید . نهار را در منزل آنها خوردیم و بعد به اپارتمان خودمان نقل مکان کردیم . آپارتمان جمع و جور و زیبایی بود . مسعود هم همراه ما بود . در همان چند روز بود که حمید دوباره زنگ زد . پسر ایرانی که در اوایل اقامتمان در ترکیه و در خانه ی کاظم با او آشنا شدیم و عکاس دوران تبلیغات انتخاباتی موسوی بود . گفت که با یک آدم مطمئن صحبت کرده است که با کامیون میتواند ما را به آلمان ببرد . حمید میگفت که زودتر میخواهد با هر وسیله ای که مقدور هست حرکت کند چون والدینش و خصوصا مادرش بسیار نگران اوضاعش بودند و قصد داشتند تا به ترکیه بیایند تا او را منصرف و راضی به برگشتن به ایران بکنند . به او گفتم که مدتی وقت میخواهم تا در موردش فکر کنم . دیگر از حمید خبری نشد . ظاهرا همان روزها میرود پیش کاظم برای پس گرفتن پولی که پیش کاظم برای منتقل کردنش گذاشته بود و کاظم نه تنها پول را پس نمی دهد بلکه آدمهایش کتک مفصلی هم او را میزنند و مدتی هم در یکی از خانه های کاظم او را به تختی میبندند و آنقدر آزارش می دهند که از خیر پول و تمام چیزهای دیگر میگذرد . سرنوشتی که بعدها به سر محمود آمد و اما بدتر . این آخرین خبری بود که از حمید داشتم . مسعود و رابطمان گزینه ی کانتینر را شدیدا رد میکردند . هر چند افرادی هم بودند که به سلامت توانسته بودند خودشان را برسانند به مقصد اما در مجموع نظرشان این بود که ریسکش بالاست . من هم تقریبا موافق بودم هرچند همچنین در شرایطی بودم که وضعیت  بلاتکلیفی که داشتیم گاهی در خلوت خودم من را راضی به هر راهی برای سفر میکرد اما در نهایت سعی میکردم فعلا این گزینه را منتفی بدانم . مسعود سعی با تماس با آدمهای مختلف راههای موجود را پیدا کند . بعضیها پیشنهاد میکردند که به یونان برویم و از آنجا هوایی ما را رَد کنند . خبرهایی که همان زمان از یونان داشتم اصلا خوب نبود و یونان تبدیل به باطلاقی شده بود بدتر از ترکیه .  مسعود و رابطمان نظر منفی در مورد یونان نداشتند ولی من میدانستم که اگر به یونان برویم دیگر ارتباطمان کامل با ایران قطع خواهد شد و در صورا بروز هر مشکل احتمالی دسترسی به کمک تقریبا صفر میشد و با همین استدلال همیشه با این پیشنهاد مخالفت میکردم . ترجیح میدادم اگر قرار هست امیدی  برای حرکت و عزیمت باشد شروعش از ترکیه باشد . حالا با هر وسیله ای که پیش بیاید . روزهایمان با پرسه زدن در شهر میگذشت و صحبت با مسعود در مورد گزینه هایی که پیش می امد . امید پیشنهادش این بود که خودمان را به سازمان ملل معرفی کنیم و با توجه به پرونده ای که داریم مطمئن بود که در زمان نه چندان طولانی میتوانیم از انجا جواب بگیریم و ما را به کشور امنی منتقل خواهند کرد ولی این پیشنهاد هم با توجه به تمام چیزهایی که که شنیده بودم نمیتوانست گزینه ی مناسب و خوبی باشد . اوضاء کسانی که در صف گرفتن جواب از سازمان ملل بودند آنقدر طولانی بود که گاهی وقتها فکر میکردی اینها فراموش شدگانی هستند که برای هیچ و به انتظار هیچ نشسته اند . سالها در شرایط مشقت باری باید در منطقه ی دور افتاده در ترکیه و به هرینه ی خودت ایام سپری کنی تا بالاخره خبری بشود که آیا قبول شده ای یا نه و بعد اعتراض و باز هم همان انتظار . خیلی افراد را دیده بودم که خودشان را به سازمان نلل معرفی کرده بودند و بعد از مدتها انتظار برای جواب ناامید از آنجا به دنبال قاچاقچی بودند تا آنها را به طریقی از انجا خارج کند . اوضاء عجیبی بود . نمیدانم به چه دلیل . دلایل زیادی وجود داشت که به هر کدام از ایم ماجراها با دید مثبت نگاه کرد و یکی را برگزید و همچنین دلایل زیادی که شدیدا تو را از گزینش هر کدام بر حضر میداشت و این حالت عدم ثبات و عدم امکان تمرکز خودش دغدغه ی لعنتی دیگری بود که آزارم میداد . یکی از روزهایی که انجا بودیم ذبیح تماس گرفت . گفت که امید ( پسر افغانی که در زندان بین پایش پاره شده بود) تصمیم گرفته با کانتینر برود . شخصی به نام حاجی محمد طرف او بود که ذبیح هم میخواسته با آنها برود اما حاجی محمد گفته با بچه اصلا مقدور نیست و حالا او برای چندمین بار دوباره مأیوس بود و میگفت مجبورست فعلا با کاظم بماند . جریان امید هم این شده بود که آنها را در کانتینر جاسازی میکنند و تریلی در انتظار صدور مجوزهای لازم برای حرکت بوده که در همان استانبول و قبل حرکت پلیس انها را پیدا میکند و دستگیر میشوند . شاید خوش اقبالیش بوده و شاید هم از بخت بدش . 

39

به جز کاظم سه نفر دیگر هم بودند . قبلا هم دیده بودمشان . یکی از آنها پسر رزمی کار قوی هیکلی بود که در یکی از سفرهایمان که با وَن از استانبول تا اضمیر آمده بودیم روی پای محمود نشسته بود و محمود هم روی پاهای من . همان شب که کنار ساحل رسیدیم و منتظر کشتی کذایی بودیم که بیاید و ببرتمان آمد و گفت خیلی از نظر مالی مشکل دارد و از من خواست به او مقداری پول قرض بدهم تا به آلمان که رسید به من برگرداند . من هم دادم . اسمش به گمانم صالح بود . وقتی وارد اتوبوس شدند کاظم آمد پیشمان و گفت که بلند شویم و همراهش برویم . من امتناع کردم و گفتم که پلیس را خبر میکنم . اما او خندید و فریاد زد که زودتر پیاده شویم . عکس العمل راننده و شاگردش و بقیه ی مسافران برایم جالب بود . این نمونه ی کامل یک آدم ربایی بود و اما همه ی آنها ساکت و بی تفاوت نشستند و نگاه کردند . بلند نشدیم تا صالح و یکی دیگر از آدمهای کاظم آمدند و ما را به زور و کشان کشان از اتوبوس بیرون کشیدند . هر چه داد و فریاد زدم هیچ فایده ای نداشت و هیچ عکس العملی از سمت هیچ کس نشان داده نشد . مسلم بود که بازنده ی این درگیری خواهم بود و دیگر مقاومتی نکردم . یک وَن بود و ماشین شخصی خود کاظم . ما را در ماشین کاظم نشاندند و بقیه را به ون منتقل کردند . یکی از آدمهای کاظم پشت رُل نشست و کاظم هم سمت کمک راننده و ما هم عقب . حرکت که کردیم من همچنان به اعتراض خودم ادامه دادم اما میدانستم بی نتیجه هست که کاظم رو به نفر دیگر کرد و گفت :" هفت تیر زیر صندلی هست ؟" . در یک لحظه از آن ژست مسخره ی کاظم که سعی میکرد خود را یک قاچاقچی حرفه ای و بی رحم نشان دهد خنده ام گرفت . تلفن زنگ زد . مسعود پشت خط بود و با نگرانی از شرایطمان سوال کرد . جریان را برایش تعریف کردم که گفت گوشی را بدهم به کاظم . با هم کمی صحبت کردند و کاظم با بی تفاوتی گفت که ما را تحویل مسعود نخواهد داد و گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره تلفن زنگ زد و کسی آن طرف خط گفت گوشی را بدهم به کاظم . اینبار کاظم با شنیدن صدای شخص آن طرف خط ناگهان جابجا شد و گفت :" حاجی اقا من کی گفتم تحویل نمیدهم . هر جا که مسعود آقا بگن من میبرم بچه ها را خدمتشان" . خیلی تعجب کردم از این اتفاق . واقعا نمیدانستم پشت خط چه کسی میتوانست باشد که اینقدر کاظم را به هراس انداخته بود . یک حس رضایت پیدا کرده بودم . کمی صحبتهایشان طول کشید و ظاهرا کاظم توضیح میداد که چرا ما به زندان افتاده ایم و دیگر مسائل . در تمام طول صحبت در صدای کاظم این هراس بود . صحبتشان که تمام شد کاظم رو به من کرد و گفت : "مهدی جان چرا نگفتی از طرفهای حاج حسین هستید ؟" . اولین و آخرین باری بود که این اسم را شنیده بودم  اما آن لحظه واقعا حس قدرشناسی زیادی داشتم از مسعود و رابطمان . چون مطمئن بودم تمام این ارتباطات به واسطه ی آنها بود . کاظم جوان بود و مغرور. کاظم به فرد پشت رُل آدرسی را داد و مسیرمان به آن جهت تغییر کرد . بعد نیم ساعت تقریبا رسیدیم به میدانی که ظاهرا محل قرار بود . یک تاکسی در یک طرف میدان ایستاده بود و مسعود هم کنارش . پیاده شدیم . کاظم هم پیاده شد و با مسعود کمی صحبت کردند . کاظم که رفت دست مسعود را به گرمی فشردم  .